گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

حافظ

الا یا ایها الساقی ادر کأسا وناولهاکه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

به بوی نافه ای کآخر صبا زان طره بگشایدزتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردمجرس فریاد می دارد که بربندید محملها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گویدکه سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها

شب تاریک و بیم موج وگردابی چنین هایلکجا دانند حال ما سبکباران ساحلها

همه کارم ز خود کامی به بد نامی کشید آخرنهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها

حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظمتی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

سخنی چند در عشق

مرا کز عشق به ناید شعاری مبادا تا زیم جز عشق کاری
فلک جز عشق محرابی ندارد جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است همه صاحب دلان را پیشه این است
جهان عشقست و دیگر زرق سازی همه بازیست الا عشقبازی
اگر بی‌عشق بودی جان عالم که بودی زنده در دوران عالم
کسی کز عشق خالی شد فسردست کرش صد جان بود بی‌عشق مردست
اگر خود عشق هیچ افسون نداند نه از سودای خویشت وارهاند
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند اگر خود گربه باشد دل در و بند
به عشق گربه گر خود چیرباشی از آن بهتر که با خود شیرباشی
نروید تخم کس بی‌دانه عشق کس ایمن نیست جز در خانه عشق
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست که بی او گل نخندید ابر نگریست
شنیدم عاشقی را بود مستی و از آنجا خاست اول بت‌پرستی
همان گبران که بر آتش نشستند ز عشق آفتاب آتش پرستند
مبین در دل که او سلطان جانست قدم در عشق نه کو جان جانست
هم از قبله سخن گوید هم از لات همش کعبه خزینه هم خرابات
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی بدان شوق آهنی را چون ربودی
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه نبودی کهربا جوینده کاه
بسی سنگ و بسی گوهر بجایند نه آهن را نه که را می‌ربایند

هران جوهر که هستند از عدد بیش

 

همه دارند میل مرکز خویش

نظامی گنجوی

دلا در عشق تو صد دفترستم

دلا در عشق تو صد دفترستم که صد دفتر ز کونین ازبرستم
منم آن بلبل گل ناشکفته که آذر در ته خاکسترستم
دلم سوجه ز غصه وربریجه جفای دوست را خواهان ترستم
مو آن عودم میان آتشستان که این نه آسمانها مجمرستم
شد از نیل غم و ماتم دلم خون بچهره خوشتر از نیلوفرستم
درین آلاله در کویش چو گلخن بداغ دل چو سوزان اخگرستم
نه زورستم که با دشمن ستیزم نه بهر دوستان سیم و زرستم
ز دوران گرچه پر بی جام عیشم ولی بی دوست خونین ساغرستم
چرم دایم درین مرز و درین کشت که مرغ خوگر باغ و برستم
منم طاهر که از عشق نکویان دلی لبریز خون اندر برستم