گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

حکایت عقل و دل

 

می خواهم عشقت در دل بمیرد

می خواهم تا دیگر، در سر، یادت پایان گیرد

چه دعوایی بود... عقل داد می کشید و دل آروم آروم اشک می ریخت.هیچی نظر عقل رو عوض نمی کرد

حتی شفافی اشک های دل،چون تصمیمش رو گرفته بود !!! یه پاک کن بزرگ برداشته بود و می خواست

اون اسم رو از توی دفتر خاطرات حافظه پاک کنه.

عقل می گفت: دیدی؟؟!! دیدی خیلی زود ما رو فراموش کرد؟

دل اشک ریختنش شدت گرفت

عقل می گفت: دیدی؟؟!! دیدی چه بی رحمانه تو رو شکست؟

دل می گفت: اشکالی نداره، می بخشمش!

عقل عصبانی تر داد زد و گفت: چند بار؟ بخشش حدی داره!!

ولی دل دست عقل رو گرفته بود و نمی گذاشت که عقل به طرف اون دفتر خاطرات بره.

عقل گفت: به خاطر خودت اجازه بده اون اسم رو از توی اون دفتر خاطرات حافظه پاک کنم و دل رو به

گوشه ای هُل داد.

بالاخره اون اسم رو توی اون دفتر پیدا کرد ولی هر چی با پاک کن روش کشید حتی کم رنگ هم نشد...! این

چه جوهری بود که باهاش اون اسم رو نوشته بودند؟؟!!!

کم کم اون اسم داشت کم رنگ می شد. عقل فکر کرد داره معجزه می شه، آره شاید معجزه بود چون اون

اسم خود به خود داشت کم رنگ تر و کم رنگ تر می شد تا بالاخره اون اسم از توی دفتر خاطرات حافظه

محو شد...

عقل از اینکه موفق شده و به خواستش رسیده خوشحال به طرف دل رفت اما هرچی صداش زد دل جواب

نداد... آره دل مرده بود اما به چه قیمتی؟؟ به قیمت اینکه عقل به خواستش رسیده؟؟؟!!!!

اینجوریه که عقل به یه غول بی رحم تبدیل شده و دل به یه مظلوم که هیچ کس حرفش رو گوش نمی کنه....

کسی که دلش بمیره باز هم آدم زنده محسوب می شه؟ ما ها که خیلی راحت دل دیگران رو می شکنیم فقط یه

 فرقی با قاتل داریم، اونم جراتی که قاتل داره و بلده حداقل یه آلت قتلانه دستش بگیره..

چه زود میگذرد عمر

 

چه زود میگذرد عمر و بگذار بگذرد.

 وقتی میگویی هستی و نیستی، وقتی میگویم می رود و نمی رود.

 حالا پایم بیشتر در بند است و تو نمی دانی از چه حرف میزنم.

گاه دانستن تو عذابم می دهد. چه سبکم این روزهای پایانی.


چه زود میگذرد عمر و من پیر می شوم بی آنکه نگران باشم و تو جوان می شوی بی آنکه لذت ببری.

 نگاه می کنم، جاده های پشت سر سبز است و روبرو گم!

 تو در غبار جاده پیدایی مات.

 
چه دیر آمدی!

 وقتی من همه راه را پیموده بودم بی تو در تنهایی و چه زمان زود میگذرد این روزها.

 چگونه پاسخ شادی های کودکانه تو را ندهم؟

 چگونه نگاهت کنم و همه امید را در برق چشم هایت بشکنم.

 زنگ که صدایم می کند نگاهم به زنگوله می ماند و باران می زند به شیشه ها.


ته تاریکی ها را روشن کردم رو به تو که بیایی.

 اینجا تاریک است.

 می گویم خدا نخواست و به خود می خندم.

 خدا هم می خندد.

 تو هم زل زده ای به من و خدا که انگار دنیا را گرفته ایم به بازی

 و تو چرخ می خوری در حلقه میان دست من و خدا.


می پرسم چه در سر داری؟


می خندد


می پرسم می آید؟


می گوید آمده است!


می پرسم چه اندازه زمان دارم


می گوید کوتاه


می خواهم که نیاید


می خندد


تو دست دراز کرده ای و خالی برمی گردی


اینجا تاریک است و تو پله های روشن را بالا می روی تو را قاب می کنم


نگاه کن:

ای پرنده ی مهاجر

 

ای پرنده ی مهاجر

 

ای پر از شهوت رفتن

 

فاصله قدّ یه دنیاس

 

بین دنیای تو با من

 

تو رفیق شاپرکها

 

من تو فکر گلّمونم

 

تو پی عطر گل سرخ

 

من حریص بوی نونم

 

دنیای تو بی نهایت

 

همه جاش مهمونی نور

 

دنیای من یه کف دست

 

روی سقف سرد یک گور

 

من دارم تو آدمکها می میرم

 

تو برام از پریا قصه میگی؟

 

من توی پیله ی وحشت می پوسم

 

برام از خنده چرا قصه میگی؟

 

کوچه پس کوچه ی خاکی

 

درو دیوار شکسته

 

آدمای روستایی

 

با پاهای پینه بسته

 

پیش تو یه عکس تازه اس

 

واسه آلبوم قدیمی

 

یا شنیدن یه قصه اس

 

از یه عاشق قدیمی

 

برای من زندگیمه

 

پر وسوسه،پر غم

 

یا مث نفس کشیدن

 

پر لذت د ما د م

 

ای پرنده ی مهاجر

 

ای همه شوق پریدن

 

خستگی یه کوله باره

 

روی رخوت تن من

 

مثل یک پلنگ زخمی

 

پر وحشت نگاهم

 

میمیرم اما هنوزم

 

دنبال یه جون پناهم

 

نباید مثل یه سایه

 

زیر پام زندونی باشی

 

مثل چتر خورشید باید

 

روی بوم دنیا باشی

 

ای پرنده ی مـهاجر...