گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

کبریای توبــه را بشکن پشیمانی بس است

از جواهر خانه ی خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین

آبرو داری کــن ای زاهد! مسلمانی بس است

خلـق دل سنگ اند و من آیینه با خود می برم

بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعـبیر خــواب مصـــریان دل ســـرد شد

هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می دهیم

دیگر انسانـــی نخواهد بود قربانــی بس است

بـــر سر خوان تـــو تنــــها کــــفر نعمت مــــی کنیــم

سفره ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است

و آمدی که بریزی به هم جهانم را

به نا کجــا بکشـــی پای ناتوانم را

مهــم نبود کــه ویران شدم بـــه خاطر تو

دلم خوش است که پس دادم امتحانم را

شروع کرده ام از این به بعد پیر شوم

به نیش عقربه ها می کشم زمانم را

به من مگیر که دیوانه ات شدم ، هر چند

بــه باد مـی دهد این داغ ، دودمانـــــم را

و آمدی که به پایم بپیچـی و بروی

و می روم که ببندم دل و دهانم را

کسی نخواست ببیند که دوستت دارم

کـــه تــــو کنار زدی بهترین کسانــــم را

گذاشتند فقط دشمنان خونی من

بـــه گور خود ببرم باور جوانـــــم را

گذاشتند وصیت کنم که بعد از من

بـه گرگها بسپارند استخوانـــــم را

چه سرنوشت غریبی کسی مرا نشنید

کــــه بی امان چــــه داغی برید امانم را

دلم برات تنگ شده

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آیینه کـــه تصویـــر تـــو را قاب گرفت

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

در قنوتـــم ز خدا «عقـل» طلب مــــی کردم

«عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت

نتوانست  فـــرامــــوش  کند  مستــــی  را

هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

کـــی بـــــه انداختن سنگ پیاپـی در آب

ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!