گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

عشق های واقعی همیشه و همه جا به هم متصل باقی می مانند.

نازنینم  

نازنینم نوشته هات بوی غم میده چرا عزیزم؟منو محرم دلت نمیدونی؟خیلی دوست دارم لیاقت اینو داشته باشم که محرم دلت  باشم همونجوری که تو محرم دل من هستی هر وقت که باهات صححرف میزنم آروم میشم و ناراحتی هامو فراموش می کنم تو این زمونهیه نامرد به جز تو به هیچ کس اعتماد ندارم پس تو هم  هر وقت دلت گرفت و احساس دلتنگی کردی بدون که  تو تنها نیستی  یکی اینجا به یادته دوست داره و حاضره دنیاشو بده تا تو خوشحال و خوشبخت باشی  

پس با هام درد دل کن و بذار  مشکلاتمونو با هم حل کنیم همون کاری که من میکنم  و با عشق تو تمام سختیها رو پشت سر میذارم دوست دارم گلم

ای خجل از روی خوبت آفتاب

ای خجل از روی خوبت آفتاب روز من بی تو شبی بی‌ماهتاب
آفتاب از دیدن رخسار تو آنچنان خیره که چشم از آفتاب
چون مرا در هجر تو شب خواب نیست روز وصلت چون توان دیدن به خواب
بر سر کوی تو سودا می‌پزم با دل پر آتش و چشم پر آب
عقل را با عشق تو در سر جنون صبر را از دست تو پا در رکاب
خون چکان بر آتش سودای تو آن دل بریان من همچون کباب
در سخن ز آن لب همی بارد شکر در عرق ز آن رو همی ریزد گلاب
چشم مخمورت که ما را مست کرد توبه‌ی خلقی شکسته چون شراب
از هوایی کید از خاک درت آنچنان جوشد دلم کز آتش آب
جز تو از خوبان عالم کس نداشت سرو در پیراهن و مه در نقاب
بی خطاگر خون من ریزی رواست ای خطای تو به نزد ما صواب
تو طبیب عاشقان باشی، چرا من دهم پیوسته سعدی را جواب
 

چنان عشقش پریشان کرد ما را

چنان عشقش پریشان کرد ما را که دیگر جمع نتوان کرد ما را
سپاه صبر ما بشکست چون او به غمزه تیر باران کرد ما را
حدیث عاشقی با او بگفتیم بخندید او و گریان کرد ما را
چو بر بط برکناری خفته بودیم بزد چنگی و نالان کرد ما را
لب چون غنچه را بلبل نوا کرد چو گل بشکفت و خندان کرد ما را
به شمشیری که از تن سر نبرد بکشت و زنده چون جان کرد ما را
غمش چون قطب ساکن گشت در دل ولی چون چرخ گردان کرد ما را
کنون انفاس ما آب حیات است که از غمهای خود نان کرد ما را
بسان ذره‌ی بی‌تاب بودیم کنون خورشید تابان کرد ما را
«مرا هرگز نبینی تا نمیری» بگفت و کار آسان کرد ما را
چو بر درد فراقش صبر کردیم به وصل خویش درمان کرد ما را
بسان سیف فرغانی بر این در گدا بودیم سلطان کرد ما را
نسیم حضرت لطفش صباوار به یکدم چون گلستان کرد ما را
چو نفس خویش را گردن شکستیم سر خود در گریبان کرد ما را
کنون او ما و ما اوییم در عشق دگر زین بیش چتوان کرد ما را