گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

خسته بال از وسعت خاموش یک پرواز سردرگم

در ماندن خود مانده ام یا رب چه باید کرد ؟ خسته بال از وسعت خاموش یک پرواز سردرگم باز می گردم پریشانتر به یک آغاز سردرگم یا رب ! در ماندن خود مانده ام و می روم از ابتدای اوج اما باز می گردم چه باید کرد ؟

بالاخره رسید

بالاخره رسید اون روزی که باید می رسید ، اون روزی که منتظرش بودیم !


یادته گفتم یه گل پیدا کردم ؟! یه گل خوشبو ! یه گل زیبا !


اون گل رو خدا بهم هدیه داده بود ... مدتی که گذشت دیدم فراتر از یه گل خوشبوست !


آسمونیه ... از جنس فرشته های خدا !


پاک و مهربون ! صادق و بی ریا ! عاشق ... عاشق ... عاشق ... !


با آسمونی همراه شدیم تو تموم کوچه پس کوچه های زندگی ...


تو تموم خیابون های این روزگار ...


خواستیم که بمونیم با هم ! سخت بود اما همراه شدیم ...


قصدمان بودن و ماندن بود ...عهدی بستیم استوار و مقدس ...


آنقدر که آوازه اش مانند عطر دلنشینت همه جا پیچید و من با عطرت لحظه ها را زندگی کردم!


روزها را شب و شبها را به روز رساندیم تا به همدلی و یک دلی برسیم به یکی شدن !


روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم ... گرچه روزهایی که پیش رو داریم


سخت تر از گذشته است ، اما لذت باهم بودنمان شیرین و آرام بخش تر از


این سختی ها و دشواری هاست ! مگه نه ؟


بالاخره امروز رسید گرچه قرن ها بر ما گذشت،خصوصا بر تو ! اما رسید در عین ناباوری!


امروز بعد از مدتها دروازه های دلکده ام را به رویت باز کردم تا به سان گذشته با


زبون بی زبونی با همون نگاههای دزدکی اما عمیق بگم :


دوستت دارم آسمونی ... با تو خواهم ماند تا نهایت زندگی !

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

محمد علی بهمنی