قویی که شنا میکرد در برکه ی چشمانت / موجی که رها میشد در بستر چشمانت / قلبی که نفس میزد در دام گریبانت / من بودم و خواهم بود همواره پریشانت
مهربانیت از دور چه نزدیک است و عجیب حس میکنم که جغرافیا دروغی تاریخی است
شب که گز می کرد باران کوچه ها را ، مردی تمام خویش را تنها قدم زد آن مرد من بودم که بی چشمانت آن شب ، حتی طلوع ماه حالم را به هم زد