همه می پرسند چیست در همهمه ی دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید زیر این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
که تو چندین ساعت مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر نه به آب نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این کوشش بی حاصل موج
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نفس پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم . . . می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب تو بتاب
من فدای تو . . . به جای همه ی گلها تو بخند
تو بخوان پاسخ چلچله ها را تو بگو قصه ی ابر هوا را تو بگو
تو بمان با من تنها تو بمان در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش
"فریدون مشیری"
رفت از قصر خیالت
گشت آواره صحرا و کویر
یاد گمگشته ی آن یار غریب
آنکه در شهر شما
روز را روز و ، شبش روز نمود
دل به هر عابری از کوی تو داد
تا سلامی برساند به لب پنجره ی لب بسته
تا نشوید باران
نقش آن دست قدیمی
بر تن آهنی آن دیوار
که میان من و تو
شاهد هم شب و هم روز من و گاهی توست
رفت تا سایه ی او
آخرین خاطره در چشم فروبسته ی آن در باشد
تا که در زمزمه ی باد
فریاد گر از چرخ ستمگر باشد ...
دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند،
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و
هر دانه ی برفی به اشکی نریخته میماند.
سکوت سر شار از سخنان ناگفته است
از حرکات نا کرده
اعتراف به عشق های نهان
و
شگفتی های بر زبان نیامده!
در این سکوت حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو و من