در سختی عشق اگر بمیرم من دل زغم تو بر نگیرم
بی شک دل ماه و خور بگیرد گر سوی فلک رسد نفیرم
پیوسته کمان ابروانش از غمزه همی زند به تیرم
نتوان بقلم نوشت شوقش گر پیر فلک شود دبیرم
پیر غم عشقم ارچه طفلم طفل غم عشقم ارچه پیرم
دارم سرآنکه همچو سعدی بنشینم و صبر پیش گیرم
چون کرد زمانه ی ستمکار دور ازتو به بند غم اسیرم
آن به که ز صبررخ نتابم
باشد که مراد دل بیابم
ای سرو سمن بر گل اندام از عارض تو خجل مه تام
باز آی که هجر جانگداز است برد از دل من قرارو آرام
چون کام نشد ز وصل حاصل قانع شده ام به هجر ناکام
ماییم و غم فراق حالی تا خود بکجا رسد سرانجام
جز محنت و درد گوئیا نیست دور از تو نصیب من به ایام
مقصود وجود حافظا چیست؟ جز صحبت یار و باده و جام
حالی چو نمی شود مهیا کام دلم از تو ای دلارام
آن به که ز صبررخ نتابم
باشد که مراددل بیابم
ای راحت جان بیقرارم امید دل امیدوارم
شادم به غمت که در همه حال سوز غم توست سازگارم
تا رفته ای از کنارم ای دوست یکباره ز خویش برکنارم
در آرزوی وصال حالی عمری بفراق میگذارم
امشب بگذشت خواهد از دوش توفان سرشک اشکبارم
تا مرگ نگیردم گریبان من دست ز دامنت ندارم
چون هیچ نشد بسعی حاصل کام دل خسته ی فگارم
آن به که زصبررخ نتابم
باشد که مراددل بیابم
: اینجا من هستم با آوازی که هرگز نشنیدی
من هستم و سازی مبهم
اینجا من ماندهآم تنها در پس اندوه صدای کهنه سازم
من هستم و گلی پرپر شده از عشقی کور
من هستم و یکرنگی شکستهام
اینجا در شهری دور من ماندهام به انتظار هر لحظه که میایی
در شهری خاک گرفته و غروبی تنگ
که سینهام را هر آن میدرد
اینجا من ماندهام و سرمایی که استخوانم را داغان کرده است
من هستم سیمایی شکستهتر از همیشه
اینجا من هستم و خیال همیشگی چشمان مشکی تو
میترسم از دل خود در کوچه ها خدایا
می نالم از شب سرد از انتظار یارا
در این سرای غربت روی مه ات ندیدم
در آن سرای جاوید صورتگرم به رویا
رویای عاشقانه ام صداقتی ندارد
مآوای عارفانه ام حقیقتی است جانا