گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

ای مه تو چه می خواهی , زین بیش مرنجانم

 

ای مه تو چه می خواهی , زین بیش مرنجانم

 

طاقت ز کفم بردی , از خویش گریزانم

 

صد گلشن جان بینی , از خویش چو بگریزی

 

قربان شو و قربان کن, قربان به تو می دانم

 

در گوش فلک بنگر , آن حلقه ماه نو

 

ای جان جهان برگو, چون گوش به فرمانم

 

جانا به تو می بینم ، این جمله عالم را

 

من هیچ نمی خواهم, من هیچ نمی دانم

 

در سر، سر سودایت با دیده سر گفتم

 

گفتی غلطی بگذر وز گفته پشیمانم

 

آن خواجه تماشایی , خوش گفت به زیبایی

 

رخساره به کس ننمود , آن شاهد و می دانم

 

در برگ خزان بنگر , هر دم به دم دیگر

 

با جامه نو آید ,  می بینم و حیرانم

 

بلبل به رخش خواند آن نغمه شیدایی

 

کز روی نکو رویان , من نیز همان خوانم

 

افسرده و پژمرده کفر است به هر مذهب

 

در روی نکو دیدم , ایمان و مسلمانم

 

زین خلق پر از شکوه, ای مطرب خوش لهجه

 

برگیر و بزن سازی , تا باز غزل خوانم

 

ای جلوه ز خود بگذر, تا لام و الف بینی

 

در لام و الف بنگر , در هیچ پریشانم  

                                                                                اشعار ازجلوه ( فربود شکوهی)

 

اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت

آن یار کزو خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

دل گفت فروکش کنم این شهر ببویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود

از چنگ منش اختر بد مهر به زر برد
آری چکنم دولت دور قمری بود

عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود

اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب ورد سحری بود

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دستدر نعل سمند او شکل مه نو پیداآخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیستشمع دل دمسازم بنشست چو او برخاستگر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچیدبازآی که بازآید عمر شده حافظمست از می و میخواران از نرگس مستش مستوز قد بلند او بالای صنوبر پستوز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هستو افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشستور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوستهر چند که ناید باز تیری که بشد از شست