ای مه تو چه می خواهی , زین بیش مرنجانم
طاقت ز کفم بردی , از خویش گریزانم
صد گلشن جان بینی , از خویش چو بگریزی
قربان شو و قربان کن, قربان به تو می دانم
در گوش فلک بنگر , آن حلقه ماه نو
ای جان جهان برگو, چون گوش به فرمانم
جانا به تو می بینم ، این جمله عالم را
من هیچ نمی خواهم, من هیچ نمی دانم
در سر، سر سودایت با دیده سر گفتم
گفتی غلطی بگذر وز گفته پشیمانم
آن خواجه تماشایی , خوش گفت به زیبایی
رخساره به کس ننمود , آن شاهد و می دانم
در برگ خزان بنگر , هر دم به دم دیگر
با جامه نو آید , می بینم و حیرانم
بلبل به رخش خواند آن نغمه شیدایی
کز روی نکو رویان , من نیز همان خوانم
افسرده و پژمرده کفر است به هر مذهب
در روی نکو دیدم , ایمان و مسلمانم
زین خلق پر از شکوه, ای مطرب خوش لهجه
برگیر و بزن سازی , تا باز غزل خوانم
ای جلوه ز خود بگذر, تا لام و الف بینی
در لام و الف بنگر , در هیچ پریشانم
اشعار ازجلوه ( فربود شکوهی)