تا کی ز فراغت بنهم سر بَرِ زانوی
تا کی ز دو چشمان رَوَدَم آب به صد جوی
بر ما نظری کن که سرِ خویش ندانیم
از خود برمیدیم ز بُن تا سر هر موی
یک چند بخواندیم به مکتب سخن از عشق
اکنون بگریزیم ز عشق از سر هر کوی
با کفر سر زلف تو، ایمان ز چه پرسی؟
ما جمله اسیریم به تابِ سرِ گیسوی
یک چند سفر کردم از آن مُلک که شاید
خود را و ترا جمله فرامش کنم آن سوی
دوشینه غمم بود که روی تو ندیدم
اکنون به چه حالیم؟ غریبیم به هر روی
بر ماه نظر می کنم امشب به خیالی
شاید که در آن باز ببینم رخِ مه روی
گویند به لب، خالِ تو بس جلوه نماید
آری اگرم باز کُنی آن خم ابروی!
شعر ازجلوه – فربود شکوهی