گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

داستان شمع

چهار شمع به آهستگی می سوختند،در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می رسید شمع اول گفت : من صلح و آرامش هستم،هیچ کسی نمی تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی می میرم.......سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد شمع دوم گفت:من ایمان واعتقاد هستم،ولی برای بیشتر آدم ها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود ندارد که دیگرروشن بمانم.........سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت شمع سوم با ناراحتی گفت:من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم،انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند،آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند..............طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد شمع چهارم گفت:نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم، مـن امـــید هستم با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید......کودک شمع امید را برداشت و بقیهَ شمع ها را روشن کرد

اگر روزی من مردم .........

اگر روزی من مردم و تو مرا دوست داشتی٬

هر پنجشنبه به مزارم بیا;

گل سرخی بر روی قبرم بگذار;

تا همیشه آن گل سرخ را که به تو داده بودم به خاطر بیاورم...

ولی

اگر تو مردی من فقط یک بار بر مزارت می آیم و آن دسته گل سفید مریم را٬

که با خون خود سرخ خواهم کرد را برایت هدیه می کنم;

و عاشقانه در کنارت جان می سپارم;

تا بدانی هیچ وقت تنها نیستی