در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
روز ها میگذرند لحظه ها از پی هم میتازند وگذشت ایام,چون چروکی است که برچهره من میماندروزهامیگذرند , که سکوتی ممتد, برلبم میرقصد قصه هایی که زدل می آیند , زیرسنگینی این بارسکوت بی صدامیمیرند روزها میگذرند , که به خود میگویمگرکسی آمدوبرداشت زلب مهرسکوتگرکسی آمدوگفت قطعه شعری بسرودگرکسی آمدوازراه صفا دل ما را بربودحرفهاخواهم زد , شعرها خواهم خواندبهر هر خلق جهان , قصه ای خواهم ساختروزها میگذرندکه به خود میگویمگرکسی آمدوبرزخم دلم , مرحمی تازه گذاشتگرکسی آمدوبرروی دلم , طرحی ازخنده گذاشتگرکسی آمدودرخاطرمن , نقشی ازخودانداختصدزبان بازکنمقصه هاسازکنمگره از ابروی هر غمزده ای درجهان بازکنممن به خود میگویماگرآمدآن شخص !!!!!!من به او خواهم گفت , آنچه درمحبس دل زندانیستمن به او خواهم گفت , تاابددردل من مهمانیستولی افسوس و دریغآمدی نقشی زخود در سر من افکندیدل ربودی و به زیر قدمت افکندیدیده دریا کردیعقل شیدا کردیطرح جاوید سکوت , توبه جای لبخند , برلبم افکندیدل به امید دوا آمده بودبه جفا درد برآن زخم کهن افکندیروزها می آیندلحظه ها ازپی هم میتازندمن به خود میگویم (( مستحق مرگ است گر کبوتر بدهد دل به عقاب )) من نیستمآنکه باید می بودم ، آنکه باید باشم
روز ها میگذرند لحظه ها از پی هم میتازند
وگذشت ایام,چون چروکی است که برچهره من میماند
روزهامیگذرند , که سکوتی ممتد, برلبم میرقصد
قصه هایی که زدل می آیند , زیرسنگینی این بارسکوت
بی صدامیمیرند
روزها میگذرند , که به خود میگویم
گرکسی آمدوبرداشت زلب مهرسکوت
گرکسی آمدوگفت قطعه شعری بسرود
گرکسی آمدوازراه صفا دل ما را بربود
حرفهاخواهم زد , شعرها خواهم خواند
بهر هر خلق جهان , قصه ای خواهم ساخت
روزها میگذرند
که به خود میگویم
گرکسی آمدوبرزخم دلم , مرحمی تازه گذاشت
گرکسی آمدوبرروی دلم , طرحی ازخنده گذاشت
گرکسی آمدودرخاطرمن , نقشی ازخودانداخت
صدزبان بازکنم
قصه هاسازکنم
گره از ابروی هر غمزده ای درجهان بازکنم
من به خود میگویم
اگرآمدآن شخص !!!!!!
من به او خواهم گفت , آنچه درمحبس دل زندانیست
من به او خواهم گفت , تاابددردل من مهمانیست
ولی افسوس و دریغ
آمدی نقشی زخود در سر من افکندی
دل ربودی و به زیر قدمت افکندی
دیده دریا کردی
عقل شیدا کردی
طرح جاوید سکوت , توبه جای لبخند , برلبم افکندی
دل به امید دوا آمده بود
به جفا درد برآن زخم کهن افکندی
روزها می آیند
لحظه ها ازپی هم میتازند
من به خود میگویم
(( مستحق مرگ است گر کبوتر بدهد دل به عقاب ))
من نیستم
آنکه باید می بودم ، آنکه باید باشم