زود رنگ خاکستری گرفت و جاده تن خسته تر از هر دوی ما به امتداد خویش می نگرد میدانی همسفر سهم من از روزگار شاید تبسمی کوتاست و من به خود جفا میکنم که این لبخند ساده را نیز از خود میرانم کاش روزی فرا می رسید که خستگی را ه را از تن به در می کردیم تو بگو ناشکیبایی ام را بر شانه های کدامین مهربان ببارم؟ تو بگو بغض خیس چشمانم را بر گونه های خیس کدام دریا ببارم؟ هنوز ردپای مبهمی از زخم عشق در سینه ام می سوزند هنوز هم به دنبال اویی میگردم که سالهاست گمشده است سالها پیش دردی عمیق مرا در خویش تبخیر کرد و امروز به ابرهای پرباران رسیدم
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
زود رنگ خاکستری گرفت
و جاده تن خسته تر از هر دوی ما به امتداد خویش می نگرد
میدانی همسفر سهم من از روزگار شاید تبسمی کوتاست
و من به خود جفا میکنم که این لبخند ساده را نیز از خود میرانم
کاش روزی فرا می رسید که خستگی را ه را از تن به در می کردیم
تو بگو ناشکیبایی ام را بر شانه های کدامین مهربان ببارم؟
تو بگو بغض خیس چشمانم را بر گونه های خیس کدام دریا ببارم؟
هنوز ردپای مبهمی از زخم عشق در سینه ام می سوزند
هنوز هم به دنبال اویی میگردم که سالهاست گمشده است
سالها پیش دردی عمیق مرا در خویش تبخیر کرد
و امروز به ابرهای پرباران رسیدم