گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

چند تا دوسم داری ؟

چند تا دوسم داری ؟ همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم... ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... تو هم یکی هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بدون از الان و تا همیشه : یکی دوست دارم.

نظرات 1 + ارسال نظر
گلاله جمعه 1 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:01 ب.ظ

می دونی کی می فهمی دنیا دو روزه ؟ وقتی اونی که دوستت داره بهت می گه تا آخر دنیا باهاتم
------------ --------- -------
بچه که بودم تا ده که می شمردم فکر می کردم آخر همه چیز دهه .. حالا نمی دونم آخر دوست داشتن چقدره ؟ ولی می خوام بگم دوست دارم قد ده تا بچگی .
------------ --------- --------- -
اول به نام عشق. . . دوم به نام تو. . . سوم به یاد مرگ . . . بر لوح شیشه ای قلبت بنویس: یا تو و عشق، یا من و مرگ زمان! به من آموخت که دست دادن معنی رفاقت نیست.... بوسیدن قول ماندن نیست..... و عشق ورزیدن ضمانت تنها نشدن نیست
------------ --------- --------- -
جاده ی خوشبختی در دست تعمیره ! دور بزن برگرد این اسمش تقدیره

------------ --------- --------
میدونی فرق لبخند تو با لبخند من چیه ؟ تو وقتی شادی میخندی،من وقتی تو شادی میخندم

------------ --------- --------- --
چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند... سنگ ... پس از رها کردن! حرف ... پس از گفتن! موقعیت... پس از پایان یافتن! و زمان ... پس از گذشتن!

------------ --------- --------- --
بعضی عشق ها آتشین اما کم عمق و سطحی هستند گردبادی بر پای می کنند و زود هم سرد می شوند اما بعضی عشق ها عمیق است و ملایم چون یک نخ باریک شروع می شود و در طول زمان استمرار می یابد.

------------ --------- --------- ----
ثمره عمر آدمی یک نفس است و آن نفس از برای یک همنفس است گر نفسی با نفسی هم نفس است آن یک نفس از برای عمری بس است


من با لحظه ها گم میشم توی یه عالمه خورشید که دارن آروم آروم دل منو میسوزونن
آره گم میشم بین مردمی که اصلا هم دبگر رو نمیشناسن اصلا نمیدونن آدم کیه چیه آدم چی هست . بین آدمان .
دیگه ادما زمان رو هم گم کردن فقط عجله میکنن تا خورشید نرفته استفاده رو از اون زمان ببرن فقط لحظه براشون مهمه.
یه روز پاشو برو میدون شهرتون بین آدما. مثل مورچه ها این ور اون رو میرن راه میرن راه میرن . آره کار دارن کار دارن . اما اگه یه ذره دقت کنی میبینی فقط به یک چیز فکر میکنن به یک چیز نگاه میکنن. اطرافیان رو سبب روزی خودشون میدونن . مردم نمیبینن . فقط دویدن دویدن تا به شب برسن و اون روز مثل روزهای مکانیکی دیگشون بگذره و شب مثل یه گوشی موبایل شارژ بشنو واسه تکراری از روزهای معمولی خودشون راه برن راه برن . راه میرن پشت میز. راه میرن پشت فرمون ماشین . راه میرن راه میرن مثل ساعت که عقربه هاش همیشه از روی یک عدد تکراری به تکرار رد میشه و میگذره آره راه میرن راه میرن.




دوم
باید روزی رو معلوم کنیم برای تعیین اینکه، توی دنیای خاکی کارنامه ما خوب شده یا بد.
ما برای خودمون هم باید یه پایان داشته باشیم مثل روزهای هفته که جمعه پایانش.
روزی با صبح آرام ولی بعد از ظهری دلتنگ و خفه.
بشینیم ، تموم کنیم ، فکر کنیم ، تجسم کنیم ، کجا
گوشه تاریک از دل کوچیکمون اونجا که همیشه ساکت میشینیمو شاید با خفگی گریه میکنیم. داد میزنیم . با مشت میکوبیم به دیوار دل سنگمون . آره همونجا
تموم کنیم که آخر، امروز پایانه ما چی شد.
فکر کنیم که با خودمون هم رو راست بودیم . به خودمون دروغ گفتیم. خودمونو خر کردیم.
تجسم کنیم که همه چه جوری ما رو میبینن. فرشته ایم ، حیوونیم ، سنگیم ،
واسه خودمون همیشه یه پایان با قیامت داشته باشیم.
قیامت به رنگ مشکی مایل به فرمز از آتش.




سوم
بابام به من میگه برای رسیدن و جلو زدن از این چرخ زندگی مجبوریم بدویم .
بدویم تا زیر دستو پای این چرخ ریز ریز و بی آبرو نشیم. مجبوریم تن بدیدم به همه اون چیزی که نمیخوایم .
آره این حرفهارو بابام گفته با یه مجبوریم .
میبینید چفدر حرفه
مجبوریم
این حس رو بابام از بچگی داره چون مجبور بوده .
اول گفتم نه من مجبور نیستم انقدر میدوم تا برسم به اون چیزی که دیگه مجبور نباشم . خودم بگم . آره نه آره نه
بابام راست میگفت ، مجبوریم
نشد که من دیگه مجبور نباشم
آره منم دیگه مجبورم که مجبور باشم که برسم جلو بزنم .



چهارم
روزگار بد رنگ پر گناه مار کاشته بین این همه نگاه
از من و ما ساخته یه مجسمه مارو ساخته غیر آدم غیر همه


شاید یک کمی خاکستری----------گوشه ای شاید رنگی------- با یک دنیا دلتنگی


پنجم
من مثل یک برگ زرد پاییزیی هستم که خودش رو برای رسیدن به مرگ آروم آروم از درخت جدا میکنه و یواش یواش پایین میاد تا روی زمین پارک یا شایدم کنار جوب یا پیاده رو زیر پاهای آدمها خورد و ریز ریز بشه و تو پاییز یک پایان خوش رو رقم بزنه.
پایان هر ستاره---------روزی نو و دوباره--------روزی به رنگ آبی
انگار ستاره خوابی



ششم
ای گوشه ی تنها با ما ساز سادگی بزن تا در این چند لحظه ساکت تنها یک رنگی را ببینیم. تنها سفید. تنها سیاه یا تنها بین هردو. تنها تنها ازهمه جسم و سایه فقط تنها مثل خورشید . تنها مثل ماه. نه ماه نه ماه نه



هفتم
دست را بگیر و تا انتهای بودن پرواز کن . رج رج ابرها گویای زندگی ساده سفید هستند.
انتهای بودن سقفی دارد آسمانی که هر سکوت آن را می شکند و طوفان را تا شروع یک باران آغاز می کند.
انتهای بودن همین الان ماست
انتهای بودن شاید مرگ ، آغاز راه بودن ماست.



هشتم
خودتو تو کوچه پس کوچه های این راه هدف دار گم نکن . شاید دیگه کنار این راه هدف دار که یه جاده خاکی هم هست مال تو نشه

اینجا سرد سرد است ...
صبح است و من در بستر گرم خویش آرام گرفته ام
او میرود ، بی آنکه نگاهمان یکدیگر را جستجو کند
او میرود ؛ من در افکار خویش و او سرگرم کار خود
تلاشش به تکه نانی بدل میشود که شب با بی تفاوتی در دهانم خورد می شوند
شب می آید و او هم
او خسته از کار خود
و من خسته از افکار خود
سلامی سرد و از روی عادت
بی آنکه نگاهمان یکدیگر را احساس کند
من در او چیزی میجویم
چیزی را که شاید او هم در من بجوید
سفره گسترده لقمه در دست
اما سرد سرد ...
اینجا همیشه سرد است
و من باز انتظار میکشم....
انتظار کلامی گرم و مهربان
اما او نان گرم نشانم میدهد
و باز سرد سرد ...
اینجا همیشه سرد است
در او چیزی را میجویم
اما نمی یابم
او نمیداند
و نمیفهمد
و نمیبیند
و نمیشنود
و نمیپوید
و باز سرد سرد ...
اینجا همیشه سرد است
هوا سرد است و بسترم گرم
بسترم گرم از رویاهای شیرین و محال
نگاهش سرد است
دستانش سرد است
کلامش سرد است
چرا که همه گرمی وجودش
در همان تکه نان جا مانده است
و من تکه نان را فرو بردم و
دیگر هیچ نیست
و باز سرد است
سرد سرد ...
اینجا همیشه سرد است
گناه از کیست؟
از من که میجویم؟
از او که نمیبیند ؟
از من که دستان نوازشگرش را دل دل میکنم؟
از او که نمیشنود؟
از من که گرمی کلامش را شاد میشوم؟
از او که نمیفهمد؟
و در بستر خویش
اشک یاریم می کند
برای همه تلاشهایی که کردم
در او جستجو کردم
و دریافتم که همه معنای او
در همان تکه نانیست که
گرم فرو بردم
در یک روز سرد زمستانی
اینجا همیشه زمستان نخواهد ماند

این عشقی که به من بخشیدی برای همیشه زنده خواهد ماند تو همیشه آنجا هستی ،هنگامیکه فرو افتم ضعف مرا می ستانی و به من نیرو وقدرت می بخشی و برای همیشه دوستت خواهم داشت و در کنارت می مانم همچو فانوسی در تاریکترین شبها بالهایی خواهم بود، که در طول پرواز یاری ات خواهم کرد و در طوفان سر کش ،سر پناهی برای تو خواهم بود ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد