گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

سلام گلم

Image is Free Hosted By Pictiger.com
Image is Free Hosted By Pictiger.com
Image is Free Hosted By Pictiger.com
Image is Free Hosted By Pictiger.com
Photos Gallery - PicTiger
امروز رفتم تو سایت xuqa همونطوز که خواسته بودی اون نوشته هایی که اول login شدنت میومد خوندم چیز خاصی نبود تبلیغ یه اسپانسر بود جوابشو دادم.بعد رفتم عکسهاتو نگاه کردم کیک تولدتو دیدم خیلی قشنگ بود ولی تا دیدمش یه دفعه تو دلم خالی شد خیلی غصه خوردم که موقع تولدت پیشت نبودم.دلم می خواهد جشن تولد سال بعد کنارت باشم .
من زندگی را بدون تو نمی خواهم ............
نظرات 2 + ارسال نظر
گلاله پنج‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:45 ب.ظ


یه روزازکنج یه اسکله یه قایقی برید
دل به دریا زد و رفت، رفت و یه روز خوش ندید
تو دلش هزارو یک حرف نگفته مونده بود
پیش روش هزارو یک راهه نرفته مونده بود
وقت راهی شدنش ، آسمونم گریه می کرد
دریا مه گرفته بود، سیاه و طوفانی و سرد
عاقبت اسیردریا شد و دست سرنوشت
یه نسیم رهگذر قصه ش و اینجوری نوشت:
یکی از روزای کوچش نورفانوسی رو دید
پی اون رفت و به یک زمین ممنوعه رسید
نتونست باغربت و تنهائیاش خو بگیره
به سرش زد که تواون جزیره پهلوبگیره
توجزیره یه مسافرکه غریب وبی کسه
یه مسافرکه جزیره واسش عین قفسه
اون مسافربا نگاه اولش کارش وساخت
گفت با سرنوشت می جنگم
آره، جنگید
ولی باخت
ازتمومه مال دنیا یه دل دریایی داشت
که اونم پای یه عشق پاک رویایی گذاشت
.....
آسمون دریاروابرای تیره پرمی کرد
تا اومد بجنبه، دید رفته تومیدون نبرد
لشگروحشیه موجای تباهی اومدن
ابرای سیاه ازآسمونا نعره می زدن
پیکره نحیف قایق که به صخره ها می خورد
تیکه تیکه می شد و می رفت و از غصه می مرد
نکنه یه وقت مسافرش به ساحل نرسه
بدنش به دست این موجای قا تل نرسه!!!
می دونی .. قصه ی کوچ ما سرانجامی نداشت
غیراز اینکه یه مسافر پا تو ساحل می گذاشت
تو شدی مسافری که پشت دریا روشکست
من شدم یه قایقی که عاقبت به گِل نشست.

گلاله یکشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:30 ق.ظ

گلی سرخ بری محبوبم

" جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف که نشان از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت، او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن، دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود:"تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت" بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمانش آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!" طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد

دوست دارم نمی دونم ونمیتونم بگم از کی ولی بی نهایت دوست دارم الان که دارم برات می نویسم تو کافی نت نشستم و بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شده شاید همه دارند نگام می کنند و زیز لب بمن می خندن ولی مهم نیست تنها یک چیز و یک نفر برام همه اونم تویی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد