گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

دختران شهر به روستا می اندیشند دختران روستا در آرزوی شهر می میرند مردان بزرگ به آرامش مردان کوچک می اندیشند مردان کوچک در آرزوی آسایش مردان بزرک می میرند کدام پل در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمی رسد
نظرات 3 + ارسال نظر
گلاله دوشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 01:51 ق.ظ


من پذیرفتم شکست خویش را
پند عقل های دور اندیش را

من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل دور آشنا دیوانه است

می روم از رفتنم شاد باش
در عذاب رفتنم آزاد باش

گرچه تو تنها تر از من میروی
آرزو دارم توهم عاشق شوی

گلاله دوشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 01:53 ق.ظ

من دلم میخواهد ... خانه ای داشته باشم پر دوست ... کنج هر دیوارش ... دوستانم بـنشینند آرام ... گل بگو گل بشنو ... هر کسی میخواهد وارد خانه پر مهر و صفامان گردد ... شرط وارد گشتن شستشوی دلهاست ... شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست ... بر درش برگ گلی میکوبم ... و به یادش با قلم سبز بهار ... مینویسم:ای یار خانه دوستی ما اینجاست ! ...

اگر مرگم به نامردی نگیرد ،
مرا مهر تو در دل جاودانی است.
و گر عمرم به نا کامی سر آید،
تو را دارم که مرگم زندگانی است

گلاله پنج‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:09 ب.ظ


دادگاه عشق
نیمه شب کوبید به در ، گفت:که عاشق خانه است، زیر لب گفتم که هر کس است دیوانه است. مادرم آن گوهر یکتا و مهر و دوستی آمد در را باز کرد و گفت : آری ، خانه است. گفتمش تو کیستی از ما چه می خواهی بگو؟ گفت: نام من برای تو بسی بیگانه است. قاضی در دادگاه عشق و بعد از سالها نوبت گفت: پرونده ات در جهان افسانه است. گفتم آخر بیگناهم... گفت: متهم هستی وجرمت دیدن جانانه است. مادرم از دادگاه عشق استنباط خواست که این دختر پاک است و تقصیر دل دیوانه است. گفت قاضی: گر کسی در ماجرای زندگی دیوانه شد ، عقل و خرد فرزانه است. بعد بستند دست و پایم را به زلف دلبرم . گفت قاضی:این اسیر زلف همچو شانه است ! گفتم اندر دادگاه عشق از بهر دفاع بی گناهم، چون اسیر این دل دیوانه است. لکن از من شاهد و برهان و مدرک خواستند . پاسخش دادم که شاهد من پیمانه است. گفت: پیمانه که هر لحظه در آغوش کسی است، این شاهد و برهان و مدرک نیست. بعد طبق 5 اصل بند
عشق و عاشقی، قاضی گفت: کیفرت حبس ابد در گوشه میخانه است. با خود گفتم: خداوندا هزاران بار شکرت ساکن میخانه بس شکرانه است . گفتمش گر یار را بوسم چه باشد کیفرم؟ گفت: جرمت سوختن ، چون شمع و پروانه است. گفتمش من حاضرم سوزم به شرط بوسه ای , چون سوختن بهر یاران کار بسی دیوانه است. از تعجب خشک شد بر جای قاضی خویشتن! با خودش گفت: که این دختر صدمرتبه دیوانه است ! گفت: آقایان ، خانمها ، رئیس دادگاه ، دادستان محترم هر کس در این کاشانه است ، چون قضاوت بهر دیوانه ندارد ارزشی
معلوم شد... دیوانه است ... دیوانه است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد