این بار هم تو را می یابم
در هیاهوی یک التهاب ناب
که صداقت را معنا می کند
تو را آغاز می کنم
به روی برگهای سپید
تا برگهای دفتر زندگییم
آرام ،آرام از روح ترانه هایت لبریز شوند
باز می گردم به آغاز
به ابتدای نگاه تو
به اوج احساسهای بی نشان
دوست داشتن
رمزی برای رهایی از تکرار است
دوست د اشتن
رسیدن به اوج جاودانگی باورهای ماست
ولی افسوس...
آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم
آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم
و بعد...
برای آنچه از دست رفته آه میکشیم
پس هیچ وقت دریغ نکنیم
برای دوست داشتن
قدر دوست می دارم در خلوت تفکر تو بودم
در تنهاییت....
در معراجت.......
تا آنجا که می روی و تنهایی
و هیچ احدی را اجازه همراهی نیست
چه خوب بود من در این سفر همراهیت می کردم
دلم می خواست بدانم تا کجا می روی در آن سرزمین خیال
که هیچ رنگی آلوده اش نساخته
از کدامین رنگ ایده آل هایت را می سازی
با چه ترکیبی او را
ملکه موعودت را...
بتت را .......
مدینه فاضله ات را.... می سازی؟
به کدامین صفت او را می آرایی؟
به کدامین نام او را می خوانی؟
تا کجای برهوت عظیم بودنت ...
روحت... خیالت... تنهائیت...
او را با خود می بری.
به او کدامین واژه ها را می آموزی
چگونه تربیتش می کنی
از او می خواهی که چگونه باشد....
هر زمان تنها شدم از شعر یاری ساختم
همچو نقاشان زهر نقشی نگاری ساختم
عشق را بردم میان مردمان و از اشکشان
در مسیر کهکشانها جویباری ساخت