میتونم تو لحظههای بیکسیت، واسه تو مرحم تنهایی باشم میتونم با یه بغل یاس سفید، تو شبات عطر ترانه بپاشم میتونم از آسمون قصهها، واسه تو صد تا ستاره بچینم میتونم حتی اگه دلت نخواد، واسه تو روزی هزار بار بمیرم میتونم با یه سلام گرم تو، تا ابد زندگیمو آبی کنم میتونم رو شونههای مردونت، دردامو با هقهقم خالی کنم میتونم با تو به هر جا برسم، توی خواب اسمتو فریاد بزنم میتونم قصهی دیوونگیمو، توی کوچههای شهر داد بزنم میتونم تا به همیشه پا به پات، توی هر قصه کنارت بمونم میتونم زیر پر ستارهها، واست از لیلی ومجنون بخونم میتونه نگاه مهربون تو، منو تا مرز شقایق ببره میتونه قشنگی برق چشات، منو از یاد حقایق ببره میتونه دستای تو رو شونههام، خبر از یک شب یلدا رو بده میتونه بوسهی تو رو گونههام، واسه من نوید فردا روبده میتونه صدای گرم خندههات، همه قصههامو رؤیایی کنه میتونه گرمای مهربونیهات، همه زندگیمومهتابی کنه میتونه وجود سرد و خستمو، شوق دیدار تو مبتلا کنه میتونه حس غریب بودنت، دردای زندگیمو دوا کنه
گلاله
پنجشنبه 24 خردادماه سال 1386 ساعت 07:12 ب.ظ
دیگر حرفی برای گفتن ندارم چرا که پیش از آنکه چیزی بگویم اتفاق می افتد اتفاقی که دور می شوم از خود نه دیگر حرفی دارم نه دیگر چیزی برای نوشتن این همه واژه ، این همه حرف اما گویی که حرفی برای گفتن ندارم به همه چیز می نگرم به همه چیز می اندیشم سکوت می کنم و پیشه عاشقانه ام را صبر اختیار می کنم ذهنم تهی می شود و خاموش در درون من هیچ چیز نیست تا شعله ای برافروزد هر چه بود اتفاق افتاد هر چه بود گذشت و من سرد شدم و من یخ بستم و من خشکیدم و من دیگر در هیچ کجا ریشه نکردم جوانه ای نزدم، نروییدم و حرفی نو نداشتم جر تکرار ، تکرار، تکرار این روزها برای من پر است از حسی کهنه حسی که می شناسمش حسی که می دانمش و باز هم بازی سرنوشت نمی دانم برنده ام یا بازنده اما می دانم اشکم از شکست نیست اشکم از بازی سرنوشت نیست اشکم از سر تنهایی است تنهایی عجیب این روزها غربت اینجا و تحمل بیجا نزدیک شدم باز به انتهای فصلی دیگر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
دیگر حرفی برای گفتن ندارم
چرا که پیش از آنکه چیزی بگویم اتفاق می افتد
اتفاقی که دور می شوم از خود
نه دیگر حرفی دارم نه دیگر چیزی برای نوشتن
این همه واژه ، این همه حرف
اما گویی که حرفی برای گفتن ندارم
به همه چیز می نگرم
به همه چیز می اندیشم
سکوت می کنم و
پیشه عاشقانه ام را صبر اختیار می کنم
ذهنم تهی می شود و خاموش
در درون من هیچ چیز نیست تا شعله ای برافروزد
هر چه بود اتفاق افتاد
هر چه بود گذشت
و من سرد شدم
و من یخ بستم
و من خشکیدم
و من دیگر در هیچ کجا ریشه نکردم
جوانه ای نزدم، نروییدم
و حرفی نو نداشتم
جر تکرار ، تکرار، تکرار
این روزها برای من پر است از حسی کهنه
حسی که می شناسمش
حسی که می دانمش
و باز هم بازی سرنوشت
نمی دانم برنده ام یا بازنده
اما می دانم اشکم از شکست نیست
اشکم از بازی سرنوشت نیست
اشکم از سر تنهایی است
تنهایی عجیب این روزها
غربت اینجا و تحمل بیجا
نزدیک شدم باز به انتهای فصلی دیگر