گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

سلام عشقم

عشق من وتو یه عشق زمینی نیست هر چه از زمان آشناییمون بیشتر میگذره بیشتر عاشقت می شم دیگه نمی تونی از دل من بری مگر اینکه جونم رئ هم از تنم جدا کنی و با خودت ببری دلم می خواهد فریاد بزنم و بگم دوست دارم گلاله.
نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:22 ق.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
دوست داشتن می تونه زیبا باشه...
اما امیدوارم موندنی باشه..

گلاله شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:39 ب.ظ

«نیلوفر»
از مرز خوابم می گذشتم،
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه ها فرو افتاده بود .
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
***
در پس درهای شیشه ای رؤیاها،
در مرداب بی ته آیینه ها،
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود .
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم .
***
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون ها می پیچد .
کدامین باد بی پروا
دانه نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
***
نیلوفر رویید،
ساقه اش از ته خواب شفّا هم سرکشید
من به رؤیا بودم
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود
در رگهایش من بودم که می دویدم
هستی اش در من ریشه داشت
همه من بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد

سهراب سپهری

دوست دارم

گلاله شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:42 ب.ظ

روی تخته سنگی نوشته شده بود: اگر جوانی عاشق شد چه کند؟ من هم زیر آن نوشتم: باید صبر کند. برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بی حوصلگی نوشتم: بمیرد بهتر است.
برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم. انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد. اما زیر تخته سنگ جوانی را مرده

می دونی از چی خندم می گیره خیلی حرفها تو ذهنمه که وقتی می خوام بهت زنگ بزنم یا میام ایجا دلم می خوات بهت بگم یا برات بنویسم ولی وقت عمل می رسه نمی تونم نمی دونم چطوری برات بیان کنم اون موقع که صداتو می شنوم چه حسی بهم دست می ده ولی همینو بگم که احساس میکنم اصلا رو زمین نیستم دارم پرواز میکنم احساس می کنم سبک شدم

گلاله شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:45 ب.ظ


روزی مردی عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند، تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب بار دیگر او را نیش زد. رهگذری او را دید و پرسید : چرا عقربی را که نیش می زند نجات میدهی؟ مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من اینست که عشق بورزم. چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتاً نیش میزند؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد