عشق یـعـنی شـادی و ســـرزندگی عشق یــعنی مـنـتـهـای بـنــدگی
عشق یـعنی سـوخـتـن ،افــروخـتن شـیـــوه دریــا دلان آمــوخــتــن
عشق یـعنی سـوزش پـــروانه هـا شورش دل ،خون سرخ لاله ها
عشق یـعنی صـوت بـلبـل در بهـار خــنــده گـُل بــر فــراز شـاخسار
عشق یـعـنی وامـق و عَـذرا شـدن بهــر صــید دُر سوی در یا شدن
عشـق یـعـنی زنــدگــی را سـاختن دل بـه مـعــبــود گــرامــی باختن
عشـق یــعــنی در ره او ســربــدار عشق یـعنی لـحظه های بی قرار
عشق یـعـنـی بــیــسـتون را تاختن چهــره زیـبـای شـیـریـن ساختن
عشق یعنی همچو مجنون سوختن راه و رســم عـــاشــقــی آموختن
عشـق یـعـنی یــوسف کنعان شـدن از زلــیــخا های دون پنهان شدن
عشق یـعـنی جــاودانــی و غــرور درس مـهــرو عاطفه کردن مرور
ازکوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنیتر میرسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
نه حافظ میکند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
بازآی که بازآید عمر شده حافظ