فلک غلط کرده بخواد بال عزیز منو بشکنه ؛عزیز من اگه خودش بخواد و اراده کنه می تونه به هر قله ای که بخواد برسه عزیز عاشقانه دوستت دارم عزیز پر و بال من نیروی عشق توست
گلاله
پنجشنبه 6 فروردینماه سال 1388 ساعت 02:20 ب.ظ
عطر خیالت دیگه مجال بوییدن گلهای اطلسی رو نمیده....هر شب نسیم رویا چشام رو نوازش میکنه و ماه اشکهاش رو روی گونه ام میکاره.... حس خوب بودن تو از دروازه ی خاطره هام عبور میکنه و رد پای شکوفه های سیب رو به جا میذاره...آه که چه قدر خسته ام...خسته ام از تکرارهمیشگی فردا....خسته ام از تکرار واژه هام که همه رنگ تو رو دارند....می خوام اشکا ی بی پناهم رو تو دستام بگیرم و شمعی به خاموشی تموم نا گفته ها روشن کنم...می خوام تو این افسانه ی شب زده که واسم رنگ حضور نداره تو کوچه ی بهار تابلوی بن بست بزنم... تو این خلوت گم گشته ی سرد یه نفس مونده به صبح...تا پایان من...فقط یه نفس...
پایان تو پایان منه تو هنوز باید باشی و مثل خورشید به درخشی گرمای حضور تو به من زندگی می بخشه
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
به خاموشی ما منگر که ما خود معدن رازیم
فلک بشکسته بال ما وگرنه اهل پروازیم
والنتاین مبارک عزیز جون
فلک غلط کرده بخواد بال عزیز منو بشکنه ؛عزیز من اگه خودش بخواد و اراده کنه می تونه به هر قله ای که بخواد برسه عزیز عاشقانه دوستت دارم عزیز پر و بال من نیروی عشق توست
عطر خیالت دیگه مجال بوییدن گلهای اطلسی رو نمیده....هر شب نسیم رویا چشام رو نوازش
میکنه و ماه اشکهاش رو روی گونه ام میکاره....
حس خوب بودن تو از دروازه ی خاطره هام عبور میکنه و رد پای شکوفه های سیب رو
به جا میذاره...آه که چه قدر خسته ام...خسته ام از تکرارهمیشگی فردا....خسته ام از تکرار
واژه هام که همه رنگ تو رو دارند....می خوام اشکا ی بی پناهم رو تو دستام بگیرم و شمعی
به خاموشی تموم نا گفته ها روشن کنم...می خوام تو این افسانه ی شب زده که واسم
رنگ حضور نداره تو کوچه ی بهار تابلوی بن بست بزنم...
تو این خلوت گم گشته ی سرد یه نفس مونده به صبح...تا پایان من...فقط یه نفس...
پایان تو پایان منه تو هنوز باید باشی و مثل خورشید به درخشی
گرمای حضور تو به من زندگی می بخشه