تا کی ز فراغت بنهم سر بَرِ زانوی
تا کی ز دو چشمان رَوَدَم آب به صد جوی
بر ما نظری کن که سرِ خویش ندانیم
از خود برمیدیم ز بُن تا سر هر موی
یک چند بخواندیم به مکتب سخن از عشق
اکنون بگریزیم ز عشق از سر هر کوی
با کفر سر زلف تو، ایمان ز چه پرسی؟
ما جمله اسیریم به تابِ سرِ گیسوی
یک چند سفر کردم از آن مُلک که شاید
خود را و ترا جمله فرامش کنم آن سوی
دوشینه غمم بود که روی تو ندیدم
اکنون به چه حالیم؟ غریبیم به هر روی
بر ماه نظر می کنم امشب به خیالی
شاید که در آن باز ببینم رخِ مه روی
گویند به لب، خالِ تو بس جلوه نماید
آری اگرم باز کُنی آن خم ابروی!
شعر ازجلوه – فربود شکوهی
رسوای دل
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
چیزی بگو خیال من آشفته تر شود
چیزی شبیه شعر دلم زیروبر شود
چیزی شبیه عطر حضور همیشه ات
از خاطرات دور ولی ساده تر شود
خواندم حضور چشم تو اینجا همیشگی است
خوش دارم این خیال کمی تازه تر شود
تکراربی نهایت یک راه بی تو هیچ
حالا خیال کن پای دلم خسته تر شود
ترسیده ام زهای وهوی غریب غریبه ها
ترسم صدای آشنای تو هم دورتر شود
عمری گریخته ام از چند و چون عشق
ترسم که سعی دل به نگاهت هدر شود
من بین ماندن و رفتن عجیب حیرانم
شعری بخوان که رفتن دل سخت تر شود
من خوب می شناسمت از لحن واژه ها
ترسم دلم نبینی و آواره تر شود