آن یار کزو خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر ببویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود
از چنگ منش اختر بد مهر به زر برد
آری چکنم دولت دور قمری بود
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب ورد سحری بود
نگاهی که همیشه از آسمان دزدیده ام
و ستاره ای که هر شب با دستانم خاموش می کنم
باور رفتن ...
باور گذشتن ...
باور باز نیامدن ...
و ردپایی مانده بر امتداد چشمانی خسته
رویاهایی پر از التهاب
خوابهایی پر از تب
و چشمانی که خیال رفتن ندارند .....