سلام نازنینم این دو هفته ایی که خونوادم اومده بودند نشد برات بنویسم
مرا در آغوش امن خود بگیر
و با من حرف بزن
مرا سرشار از آرامش خود کن
مرا در نور خود شستشو بده
بیهودگی سایه ها،
نارضایتی ها،
آرزوها،
آزردگی ها،
افکار نابجا
و هر آنچه را تصور میکنم خودم ساخته ام
و مرا از تو جدا کرده است به من نشان بده
من به آن محتاجم
تا خود را آنگونه ببینم که تو مرا میبینی
تا خود را آنطور بشناسم
که تو برای همیشه مرا آنگونه شناخته ای
تا خود را آنجا پیدا کنم که تو آنجا باشی و من
در عشق تو، در آغوش تو، در خانه ی امن تو
و هر زمان کنار تو احساس امنیت کنم
شمارش میکنم روزها را
تا شکفتنت ...
تا بخوانی شوق را درلحظه های من
تا بدانی دوستت دارم
می خواهم
در باختن، در بردن، در زیستن و در مردن
شانه به شانه ات بیایم...
در فصلهای سرد؛ پایم را بر گودی جا پایت
بر مخمل برفها بگذارم...
و با حضور بهار
از مزرعه سبز دستانت برویم...
می خواهم
مینیاتور شریف خنده هایت
بالغ گفته هایت
درهجوم ثانیه شمار روزهای با تو بودن
باشم
و برگ برگ این تقویم
با تو به آخر برسد...