نمیدونم چرا هر چی بیشتر تلاش میکنم و دست و پا میزنم کمتر نتیجه میگیرم .. انگار که توی یه باتلاق لجن گیر کرده باشم و به ازای دست و پای بیشتر زدن فرو رفتنم بیشتر و بیشتر میشه .. ..سرم درد میکنه.. اشکم سرازیره ..دستم میلرزه.. اما نمیدونم با چه جونی هی بیشتر و بیشتر دست و پا میزنم انگار میخوام زودتر خلاص شم .. اما از بخت بد من خلاصی حاصل نمیشه . لابد میگی خوشی زده زیره دلت!! اما تا خوشی رو چی تعریف کنی .. من که هیچ تعریفی ازش ندارم و من حرف زدن یادم رفته.. من قصه گفتن یادم رفته .. من درد و دل کردن یادم رفته.. مهربونی و محبت و عشق یادم رفته ..من خیلی چیزها که بلد بودم یادم رفته خیلی چیییییییییزها.. حتی دیگه با خودم هم حرف نمیزنم .. من یه زمانی پر بودم از یه عالمه حس قشنگ.. یه عالمه عشق لطیف.. یه عالمه حس پرواز ..اما الان .. الان پرم از هیچی پر از هیچ.. سرم گیج میره من هیچی نمیدونم .. من هیچ کاری نمیتونم.. من کیم؟ چیم ؟ کجام ؟ نمیدونم .. نمیدونم