مرا بگذار وبگذر
که شمعی به پایان رسیده ام،در هزاران شام پر شکیب
و قندیلهایم هر یک
خاکستر متبلوریست از یک جان ناکام .
من دیگر بر پا نخواهم ایستاد ،
چونانکه خاکستر ،دیگر شاخه ی درخت نخواهد شد.
مرا بگذار و بگذر
که گوهری صد پاره ام دور از صدف های پر مهر
گوهر فروشان طماع
مرا با ضربه ها خرد کردند، و هر یک ، پاره ای بر داشتند
بدین امید که پاره هایم گران است
اما گوهر صد پاره را چه ارزش است؟!
مرا بگذار و بگذر
که بیستونی ، مرگ کوهکن دیده ام.
گذشت زمان نقوش منقورم را ، شسته است
و طوفان های موسمی ، خنده های گرم شیرین
و آوای عاشقانه ی فرهادم را ، با خود برده اند.
مرا بگذار و بگذر
که گردا گردم دیوار است
و قفسم ، بر شاخ درختی است،که سالها قبل خشکیده
و مارهای طلایی گرداگردش پیچیده اند.
اکنون دیگر مرابگذار و بگذر . . .