حسادت میکنم به رنگ دیوار٬وقتی که اتفاقی سایش بدنت به پوستش را حس میکند.حسادت میکنم٬به آفتاب وقتی با نوازش آرام پوستت به گرمی میبخشد حسادت میکنم به برگ گیاه وقتی در گلدان آرام گرفته و حرکت تو از کنارش او را هیجان زده و بی تاب و چرخان میکند وحسادت میکنم به مادرت هم وقتی چند لحظه قبل از خواب به یاد تو لبخند میزند و به تختت که همه روزه به هم آغوشی شبت پریشان وبهم ریخته استو به فرش که چند تار مویت را میان پرزهایش نگه می دارد و به آینه ات که همیشه و هر روز گرمی نگاهت را حس میکند و به کوچه ات٬درختان باغچه ٬چشمانت و به خودت وبه خدایت و به این قلم که از تو نوشت
هرچی خاطره ی تلخ داری بریز تو یه جعبه. عطر قدیمیت هم بذار داخلش. درش رو محکم ببند. جعبه رو به گوشه ای تاریک از ذهنت ببر. یه عطر جدید بخر.برو حموم و خودت رو خوب بشور. لباسهای تمیز و نو بپوش. عطر جدیدت رو انقدر بزن تا خوب حسش کنی. برو رو پشت بوم خونتون. به آسمان آبی نگاه کن، خیلی بزرگه، مثل یه سقف همیشه بالای سرته. حالا به روبرو نگاه کن، یه دشتی بزرگ پر از ساختمون می بینی با آدمای جورواجور. آینده ات مثل روبروته نمی دونی توش چه خبره. یه نفس عمیق بکش، امروز یه بوی تازه می دی، انگار که خودت نیستی، با بوی تازه هیچ خاطره ای نداری، مثل یه صفحه ی سفیدی برای نوشته های تازه. بذار زندگی روی صفحه های سفیدت هر چی که دلش خواست بنویسه. برای خوب و بدش غصه نخور، حتی یه کتاب شیرین هم توش پر از صفحات تلخه. به خدا اعتماد کن
حسادت میکنم به رنگ دیوار٬وقتی که اتفاقی سایش بدنت به پوستش را حس میکند.حسادت
میکنم٬به آفتاب وقتی با نوازش آرام پوستت به گرمی میبخشد حسادت میکنم به برگ گیاه
وقتی در گلدان آرام گرفته و حرکت تو از کنارش او را هیجان زده و بی تاب و چرخان میکند
وحسادت میکنم به مادرت هم وقتی چند لحظه قبل از خواب به یاد تو لبخند میزند و به تختت
که همه روزه به هم آغوشی شبت پریشان وبهم ریخته استو به فرش که چند تار مویت را
میان پرزهایش نگه می دارد و به آینه ات که همیشه و هر روز گرمی نگاهت را حس میکند و
به کوچه ات٬درختان باغچه ٬چشمانت و به خودت وبه خدایت و به این قلم که از تو نوشت
هرچی خاطره ی تلخ داری بریز تو یه جعبه. عطر قدیمیت هم بذار داخلش. درش رو محکم ببند. جعبه رو به گوشه ای تاریک از ذهنت ببر.
یه عطر جدید بخر.برو حموم و خودت رو خوب بشور. لباسهای تمیز و نو بپوش.
عطر جدیدت رو انقدر بزن تا خوب حسش کنی. برو رو پشت بوم خونتون. به آسمان آبی نگاه کن، خیلی بزرگه، مثل یه سقف همیشه بالای سرته. حالا به روبرو نگاه کن، یه دشتی بزرگ پر از ساختمون می بینی با آدمای جورواجور. آینده ات مثل روبروته نمی دونی توش چه خبره.
یه نفس عمیق بکش، امروز یه بوی تازه می دی، انگار که خودت نیستی، با بوی تازه هیچ خاطره ای نداری، مثل یه صفحه ی سفیدی برای نوشته های تازه. بذار زندگی روی صفحه های سفیدت هر چی که دلش خواست بنویسه. برای خوب و بدش غصه نخور، حتی یه کتاب شیرین هم توش پر از صفحات تلخه.
به خدا اعتماد کن
خدایا
موج دلتنگیها طوفان دلخوشیهایم شده ...
ناصبوری ام را لغزش به حساب نیاور ...
دنیا رفیق مزاحم است ... کودکی ام را پس نمیدهد....
خـــدایا :
میخواهم برایم بگویی چرا خوابِ شبهای دلتنگیم تعبیر نمی شود؟
چرا هفت فصل عاشقی بهار ندارد ؟
چرا دیگر استجابت دعاهایم تمام شده ؟
میخواهم بدانم ! زمانه که مرا به بازی گرفته به بهشت میرود یا جهنم ؟