یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد. یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود. تنها نبود... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده. چشمای دختر عجیب تکونش داد... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره میزنه. چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمههای پیانو. احساس کرد همه چیش به هم ریخته. دختر داشت میخندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف میزد. سعی کرد به خودش مسلط باشه. یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن. نمیتونست چشاشو ببنده هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه میکرد. سعی کرد قشنگترین اجراشو داشته باشه... فقط برای اون. دختر غرق صحبت بود و مدام میخندید. و اون داشت قشنگترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون میزد. یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه.. ولی نتونست. چشاشو که باز کرد دختر نبود یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد. ولی اثری از دختر نبود. نشست، غمگینترین آهنگی رو که بلد بود، کشید روی دکمههای پیانو. چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه. شب بعد همون ساعت وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه میکرد دوباره اونو دید. با همون مانتوی سفید با همون پسر. هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن. و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو، مثل شب قبل با تموم وجود زد. احساس میکرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه. چقدر آرامش بخشه. اون هیچ چی نمیخواست.. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه. دیگه نمیتونست چشماشو ببنده. به دختر نگاه میکرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ. شب های متوالی همین طور گذشت. رو با صدای موسیقی پر میکرد هر روز سعی میکرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه. ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمیکرد. ولی این براش مهم نبود. از شادی دختر لذت میبرد. و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود.
سه شب بود که اون نیومده بود. سه شب تلخ و سرد. و شب چهارم که دختر با همون پسراومد... احساس کرد دوباره زنده شده و صدای موسیقی با قطرههای اشکش مخلوط میشد. دو باره نتهای موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر میکشید . اون شب دختر غمگین بود. پسربا صدای بلند حرف میزد و دختر آروم اشک میریخت. سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه... دل توی دلش نبود. دوس داشت از جاش بلن شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه. ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که میزد خلاصه میکرد. نمیتونست گریه دختر رو ببینه. چشماشو بست و غمگینترین آهنگشو به خاطر اشکهای دختر نواخت. همه چیشو از دست داده بود. زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمیشناخت خلاصه شده بود. یه جور بغض بسته سخت... یه نوع احساسی که نمیشناخت یه حس زیر پوستی داغ تنشو میسوزوند. قرار نبود که عاشق بشه... عاشق کسی که نمیشناخت. ولی شده بود... بد جورم شده بود. احساس گناه میکرد. ولی چارهای هم نداشت... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول... فقط برای اون میزد. یک ماه ازش بیخبر بود. یک ماه که براش یک سال گذشت. هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت. چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر میگشت. و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود. ضعیف شده بود... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده... آرزوش فقط یه بار دیگه دیدن اون دختر بود. یه بار نه... برای همیشه. اون شب... بعد از یه ماه... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون میداد... دختر با همون پسراز در اومد تو.. نتونست ازجاش بلند نشه .. بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش. بغضش داشت میشکست و تموم سعیشو میکرد که خودشو نگه داره. دلش میخواست داد بزنه... تو کجایی بیرحم. دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به هم ریخته مغزش ، نتهای شاد و پر انرژی رو جمع کنه... و فقط برای ورود اون و برای خود اون بزنه و شروع کرد. دختر و پسر همون جای همیشگی نشستن. و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد. نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد. یه لحظه انگشتاش بیحرکت موند و دلش از توی سینهش لغزید پایین. چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد . سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت. سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد. - ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید... به خاطر ازدواج من و سامان.... امکان داره ؟ صداش در نمیاومد. آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه: - حتما.. یه نفس عمیق کشید و شادترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش فقط برای اون... مثل همیشه... فقط برای اون زد. اما هیچکس اون شب از لابهلای اون موسیقی شاد نتونست اشکهای گرم اونو که از زیر پلکهاش دونه دونه میچکید ببینه پلکهایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره.. دختر میخندید پسر میخندید و یک نفر که هیچکس اونو نمیدید آروم و بی صدا پشت نتهای شاد موسیقی بغض شکسته شو توی سینه رها میکرد
بیشتر مردم به پشت شیشه خودروهایشان این برچسب را می زنند: امروز، اولین روز از بقیه زندگی من است. من ترجیح می دهم اینگونه تصور کنم:امروز، آخرین روز زندگی من است و می خواهم طوری زندگی کنم که انگار دیگر هیچ فرصتی ندارم
بـاز هـم در گیر و دار قافـیه، لـبریز از یـک حس زیـبا می شــوم
باز هم در یک شــب سنگین و سرد، تا سحر پاپیچ رویا می شوم
باز هم چشمان خیس و خسته ام، مست از حس غمناک غزل
می نشـیند روی یک بیت اسیر، بی صدا هم رنگ دریا می شوم
موجهایم رج به رج در قلب شب، می نشیند روی شنهای کویر
راوی دل واژه هـای قـاصــدک، قـاصــد دنـیـای بـالا می شـــوم
یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد.
یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود.
تنها نبود... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده.
چشمای دختر عجیب تکونش داد... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید
و یادش رفت چی داره میزنه.
چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمههای پیانو.
احساس کرد همه چیش به هم ریخته.
دختر داشت میخندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف میزد.
سعی کرد به خودش مسلط باشه.
یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن.
نمیتونست چشاشو ببنده
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه میکرد.
سعی کرد قشنگترین اجراشو داشته باشه... فقط برای اون.
دختر غرق صحبت بود و مدام میخندید.
و اون داشت قشنگترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون میزد.
یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه.. ولی نتونست.
چشاشو که باز کرد دختر نبود
یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد.
ولی اثری از دختر نبود.
نشست، غمگینترین آهنگی رو که بلد بود، کشید روی دکمههای پیانو.
چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه.
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه میکرد دوباره اونو دید.
با همون مانتوی سفید
با همون پسر.
هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن.
و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو،
مثل شب قبل با تموم وجود زد.
احساس میکرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه.
چقدر آرامش بخشه.
اون هیچ چی نمیخواست.. فقط دوس داشت برای
گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه.
دیگه نمیتونست چشماشو ببنده.
به دختر نگاه میکرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ.
شب های متوالی همین طور گذشت. رو با صدای موسیقی پر میکرد
هر روز سعی میکرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه.
ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمیکرد.
ولی این براش مهم نبود.
از شادی دختر لذت میبرد.
و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود.
سه شب بود که اون نیومده بود.
سه شب تلخ و سرد.
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد... احساس کرد دوباره زنده شده
و صدای موسیقی با قطرههای اشکش مخلوط میشد.
دو باره نتهای موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر میکشید
.
اون شب دختر غمگین بود.
پسربا صدای بلند حرف میزد و دختر آروم اشک میریخت.
سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه... دل توی دلش نبود.
دوس داشت از جاش بلن شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه.
ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که میزد خلاصه میکرد.
نمیتونست گریه دختر رو ببینه.
چشماشو بست و غمگینترین آهنگشو
به خاطر اشکهای دختر نواخت.
همه چیشو از دست داده بود.
زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمیشناخت خلاصه شده بود.
یه جور بغض بسته سخت...
یه نوع احساسی که نمیشناخت
یه حس زیر پوستی داغ
تنشو میسوزوند.
قرار نبود که عاشق بشه...
عاشق کسی که نمیشناخت.
ولی شده بود... بد جورم شده بود.
احساس گناه میکرد.
ولی چارهای هم نداشت... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول...
فقط برای اون میزد.
یک ماه ازش بیخبر بود.
یک ماه که براش یک سال گذشت.
هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت.
چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر میگشت.
و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود.
ضعیف شده بود... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده...
آرزوش فقط یه بار دیگه
دیدن اون دختر بود.
یه بار نه... برای همیشه.
اون شب... بعد از یه ماه... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته
و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون میداد...
دختر با همون پسراز در اومد تو..
نتونست ازجاش بلند نشه ..
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش.
بغضش داشت میشکست و تموم سعیشو میکرد که خودشو نگه داره.
دلش میخواست داد بزنه... تو کجایی بیرحم.
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به هم ریخته مغزش
، نتهای شاد و پر انرژی رو جمع کنه...
و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه
و شروع کرد.
دختر و پسر همون جای همیشگی نشستن.
و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد.
نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون
و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد.
یه لحظه انگشتاش بیحرکت موند و دلش از توی سینهش لغزید پایین.
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد
.
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت.
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد.
- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید... به خاطر ازدواج من و سامان.... امکان داره ؟
صداش در نمیاومد.
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه:
- حتما..
یه نفس عمیق کشید و شادترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون...
مثل همیشه...
فقط برای اون زد.
اما هیچکس اون شب
از لابهلای اون موسیقی شاد
نتونست اشکهای گرم اونو که از زیر پلکهاش دونه دونه میچکید ببینه
پلکهایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره..
دختر میخندید
پسر میخندید
و یک نفر که هیچکس اونو نمیدید
آروم و بی صدا
پشت نتهای شاد موسیقی
بغض شکسته شو توی سینه رها میکرد
خیلی قشنگ بود.این داستانو از کجا آوردی؟
بیشتر مردم به پشت شیشه خودروهایشان این برچسب را می زنند: امروز، اولین روز از بقیه زندگی من است.
من ترجیح می دهم اینگونه تصور کنم:امروز، آخرین روز زندگی من است و می خواهم طوری زندگی کنم که انگار دیگر هیچ فرصتی ندارم
بـاز هـم در گیر و دار قافـیه، لـبریز از یـک حس زیـبا می شــوم
باز هم در یک شــب سنگین و سرد، تا سحر پاپیچ رویا می شوم
باز هم چشمان خیس و خسته ام، مست از حس غمناک غزل
می نشـیند روی یک بیت اسیر، بی صدا هم رنگ دریا می شوم
موجهایم رج به رج در قلب شب، می نشیند روی شنهای کویر
راوی دل واژه هـای قـاصــدک، قـاصــد دنـیـای بـالا می شـــوم
گــوشـه ی دنـج دعـای نـیـمـه شـب، پشت گـریه، پـشت تـب
در کـنار خــواب دیـدار و قــرار، لابـه لای خــاک پـیـدا می شـــوم
ردپای پلکهایت روی عکس، یادگـاریـست از اشکهای بی صـدا
تا ابـد ایـن یـادگـارت را نگــیر، ای که با تو مـن هـویـدا می شــوم
سالها رفتـند اینـک این منـم، گوشه گـیـر و مـنـزوی و خـوابگـرد
تا نگردم سوی تو دعـوت به خواب، در همین دریا صحرا می شوم
آخــریـن امــیـد خـط فـاصـلـه، آخـریـن خـواهـش، یـک الـتـمـاس
خـاطرات کـهـنه ام را پـس بـده، چـونکه با آنها مـن ما می شـوم
من مسافر هستم و چشم انتظار، منتظر هستم مثل قاصــدک
خون دل خوردم در عین سکوت، در غروب عشق سودا* می شوم
مـنـتـظـر مانـدیـد تـا تنـها شـوم، مـنـتظـر مانـدیـد تـا دیـوانـگـی
زیر پـرچــین غزل دفنـم کنـید، من دوباره صــبح احـیا می شــوم
آخرین بیت غزل هم سر رسید، آخرین نقطه سر آغاز من است
دستـهایت را مگـیر از دسـت مـن، بـی حضور تو تنـها می شــوم