عزیزم چشم دیگه از غم نمی نویسم
اما بشرطی که تو رو همیشه شاد ببینم
خیلی وقت دلم برای خنده هات همون خنده هایی که از ته دل میکردی تنگ شده بعظی وقتها به گذشته فکر میکنم یاد اون شبهایی می افتم که تو شیفت بودی و با هم صحبت میکردیم بوی شادی از کلامت می بارید چقدر همدیگرو می خندوندیم.چه شبهایی بود من با یاد تو بخواب می رفتم و زیباترین و بهترین خوابهای دنیا رو در کنار تو می دیدم.دلم واسه اونموقع ها تنگ شده نمی دونم چی بگم .منو ببخش من فقط بلدم با حرفهام برنجونمت و غم و غصه هاتو زیاد کنم .خواهش می کنم منو ببخش عزیزم .رفتارم خیلی بجه گانست.خودم می دونم. خیلی خودخواه شدم .
همیشه بخودم می گفتم اگه زمانی عاشق کسی شدم ولی دیدم بودنم آزارش می ده از خودم
بخواطر اون میگذرم؛اما حالا میبینم نمی تونم از تو بگذرم؛گذشتن از تو مرگ منه؛منو ببخش من به هیچ دردی نمی خورم.
دوست دارم.
سعید
سر کلاس ادبیات معلم گفت : فعل رفتن رو صرف کن : رفتم ... رفتی ... رفت... ساکت می شوم، می خندم، ولی خنده ام تلخ می شود. استاد داد می زند : خوب بعد؟ ادامه بده . و من می گویم : رفت ...رفت ...رفت. رفت و دلم شکست...غم رو دلم نشست...رفت شادیم بمرد...شور از دلم ببرد . رفت...رفت...رفت و من می خندم و می گویم : خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است...کارم از گریه گذشته است به آن می خندم .
من خود چیستم؟ کودکی که در شب گریه می کند کودکی که در تاریکی برای نور گریه می کند و هیچ زبانی جز گریه ندارد.*
مینویسم،مینویسم از تو
تا تن کاغذ من جا دارد...
با تو از حادثه ها خواهم گفت
گریه این گریه اگر بگذارد
با تو از روز ازل خواهم گفت
فتح معراج ازل کافی نیست
با تو از اوج غزل خواهم گفت
مینویسم،همه ی هق هق تنهایی را
تا تو از هیچ، به آرامش دریا برسی
تا تو از همهمه همراه سکوتم باشی
به حریم خلوت عشق، تو تنها برسی
مینویسم،مینویسم از تو
تا تن کاغذ من جا دارد...
مینویسم همه ی با تو نبودن هارا
تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببری
تا تو تکیه گاه امن خستگی ها باشی
تا مرا باز به دیدار خودِ من ببری
مینویسم،مینویسم از تو
تا تن کاغذ من جا دارد