گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

خنده ات را هرگز از من نگیر

نان را از من بگیر ، اگر میخواهی ،

هوا را از من بگیر ، اما ؛

خنده ات را نه .

 

گل سرخ را از من مگیر

سوسنی را که میکاری ،

آبی را که به ناگاه

در شادی تو سر ریز میکند ،

موجی ناگهانی از نقره را 

که در تو میزاید .

  

عشق من ، خنده ی تو

در تاریکترین لحظه ها می شکفد

 

و در بهاران ، عشق من ،

خنده ات را میخواهم

چون گلی که در انتظارش بودم .

 

بخند بر شب 

بر روز ، بر ماه ،

 

نان را ، هوا را ،

روشنی را ، بهار را ،

از من بگیر

 

اما خنده ات را هرگز !

 

تا چشم از دنیا نبندم

نظرات 2 + ارسال نظر
گلاله یکشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:12 ب.ظ


گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغهء دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست، از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی آخر تو بندهء من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین خدا ! دوست دارمت ...
گفت: عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...

خدایا به خاطر همه عنایاتی که به من داری ازت ممنونم. تو تمام لحظه های نیازم فقط خواستمت. ولی تو منو واسه همیشه میخوای . توی این لحظه های تردید و تنهایی تنهام نذار. قدرت خواستن و رسیدن عطا کن. به این وجود ناتوان و کمکم کن تا من بر زمان حکم برانم، نه آنکه گوش به فرمان بادا بادای ایام باشم ...
کمکم کن تا پیش از آنکه مرا بفهمند به سوی درکشان گامها بردارم

گلاله سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:41 ب.ظ


ما شبیه غنچه های بسته زندگی می کنیم، باید مانند گل ها بخندیم. آن گاه که هم چون گل بشکفیم،‌ زندگی معنا پیدا می کند. اگر کسی وجود خویش را با هستی سهیم نشود، زندگی اش معنا ندارد.
هر کسی به این دنیا پا گذاشته، تا ترانه ای را بخواند، هیچ کس جز تو نمی تواند ترانة تو را بخواند؛ این ترانه فقط و فقط برای تو و صدای ویژة تو نوشته شده. اگر ترانة خویش را نخوانی، دنیا هیچ جایگزینی برای تو پیدا نمی کند و از این بابت، برای همیشه، چیزی را از دست خواهد داد. تو اگر ترانه ات را نخوانی، قدر و قیمت خود را نخواهی شناخت و خود را پاره ای از هستی احساس نمی کنی؛ تو با هستی بیگانه خواهی بود و غریبه می مانی.

در تاریکی شب سه شمع روشن کردم

اولی برای دیدنت

دومی برای موندنت

سومی برای بوسیدنت

در آخر هر سه را خاموش کردم برای در

....آغوش کشیدنت....
بگوکه گل نفرستدبه خانه من که عطریادتوپرکرده اشیانه من

توچلچراغ سعادت فروزبخت منی

به جای ماه توپرتوفشان به خانه من

به شوق روی تو من زنده ام خداداند

برای زیستن اینک? تویی بهانه من عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد