گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

همسفر من

بشنو همسفر من
با هم رهسپار راه دردیم
با هم لحظه ها را گریه کردیم
ما در صدای بی صدای گریه بودیم
ما از عبور تلخ لحظه قصه ساختیم
شاید در این راه اگر با هم بمانیم
وقت رسیدن شعر خوشبختی بخوانیم
نظرات 3 + ارسال نظر
گلاله یکشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:03 ب.ظ


یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق
و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتی مرد همه می گفتند
به بهشت رفته است .آدم مهربانی مثل
او حتما به بهشت می رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود.
استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.دختری که
باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت
و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی
نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .
مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و
یقه ی پطرس قدیس را گرفت:
این کار شما تروریسم خالص است!
پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید ،
چه شده؟ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:
آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده
و کار و زندگی ما را به هم زده.
از وقتی که رسیده نشسته
و به حرفهای دیگران گوش می دهد...
در چشم هایشان نگاه می کند...
به درد و دلشان می رسد.
حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند...
هم را در آغوش می کشند و می بوسند.
دوزخ جای این کارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید!!
وقتی رامش قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست
و گفت:

((با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف
به دوزخ افتادی...
خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند

گلاله دوشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:21 ب.ظ


کودکی بودم شاد
با دو دستی خالی از هر چه گناه
هر دو چشم صاف و زلال
سینه چون
یک سینه سرخ
شانه هایم کم مو

من نمی دانستم
رنگ عشق
من نمی فهمیدم
رنگ گناه

روز ها از پی هم می رفتند
و کمی روز به روز
من به بزرگی خودم می رفتم

عشق رنگش شد
سرخ
و گناه شد
طوسی
من نگاهی کردم
رنگ خود برداشتم
مشکی تند و بدون ایمان
رنگم بود

همه تعجب کردند
این چه رنگی است
آخر
این که تیرگی و تاریکی است
فقط
این که با
روحیه ی یک کودک مخلوط نیست

هیچ کس خوب ندید
کودکی در کار نیست
این که اینجاست دگر
کودک نیست
آدمی است در پی این آدمیان

گلاله جمعه 12 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:34 ب.ظ

آن گاه که به حکم عقلانیت .
دو نیمکره ی کوچک .
دریایی از احساس را محدود می کند .
چیزی نمی توان گفت .
افسوس که در امپراطوری عظیم انسان .
قدرت در دست اقلیت است !!!



از عشق بیاموز آزادی را .
که چگونه پایبند هیچ چیز نیست .
وبا نگاه آرامش بخشش .
نان امید را میان تو و دیگران . تقسیم می کند.

پانصد و هفتاد و چهارمین بلای آسمانی نیز به خیر از سرم گذشت !
کی می خواهی باور کنی که این عشق خدایی است ؟!!!
بر تخته سیاه زندگی احتمالات و فرضیات را چه خوب به من آموختی
گفتی : احتمال این که عاشقت بمانم کم است پس فرض کن که ......
رابطه ای در کار نبوده است !!!

برای زندگی کردن .....
. بسیار کم فرصت داریم
اما برای روزی که خواهیم رفت از این جا تا ابدیت .
قدر ثانیه های اندک زندگی ات را بدان
شاید آن دنیا آن گونه که فکر می کنی نباشد !!!

بی عشق تو میمیرم گاه فکر جدایی از تو آنقدر برایم زجر آور است که اخساس میکنم مردن و جان کندن بسیار راحت تر و شیزین است اگر قرار بر فراق باشد وصال هیج کس جز معبود نخواهم شیرینکم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد