جاده
جاده ... بیداره . مسافر به جاده نگاه می کنه و این بار جاده هم به مسافر نگاه می کنه . نه آغازی هست و نه پایانی ! همه چیز در صبح مه آلود پائیزی گم شده ، به نظر می رسه من ... هنوز از تو خالی نشدم . انگار هنوز در من ادامه داری . به دنبال قدم های تو می گردم . جاده ... خیس از باران دیروز ، جای قدم های تو رو ، شسته ! نمی دونم چگونه تو را پیدا کنم . وقتی که هیچ نشانی از تو ندارم . حرکت می کنم . بدون نشانی . پیش می روم بی هیچ تردیدی . در این راه ناشناخته ، در جاده ای که نمی دونم تا کجا پیش می بردم ... احساس می کنم ، اگر روزی ... در جایی ... حتی در تاریکی محض ، در فضایی مه آلود و گنگ هم ، ببینمت ، فقط با یک نگاه به عمق چشم هایت ! یقین کن ، فقط با یک نگاه ... تو رو میشناسم ! هرگز شک نکن . جاده ... هنوز بیداره و به تو نگاه می کنه . منتظرم باش ... منتظرت هستم
چون زلیخا یوسف را به زندان بازداشت.غلامش را گفت: پنجاه چوب بر او زند آن چنان که آهش را از دور بتوان شنید. آن غلام چون روی یوسف را بدید، دل به این کار یاریش نداد. پس پوستینی بر او انداخت و چوب را بر او می نواخت و با هر ضربه یوسف ناله ای می کرد. چون زلیخا ناله های یوسف را شنید از غلام خواست تا سخت تر بنوازد. غلام گفت: ای یوسف چون کار من تمام شود و زلیخا بر تو نظر اندازد بیشک مرا توبیخ کند که هیچ زخمی بر تو نیست. پس رخصت فرما تا ضربه ای به حقیقت بر تو زنم. پس چون یوسف تن برهنه کرد ولوله ای در هفت آسمان افتاد. غلام دست خود بلند کرد و سخت چوبی بر او زد که در خاکش افکند. چون زلیخا این بار آه یوسف را شنید گفت: بس، که این آه از جایگاه بود پیش از این آن آه ها ناچیز بود و این آه از صاحب درد بود.
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر
تا نگردی مرد صاحب درد، تو
در صف مردان نباشی مرد، تو
هر که در دل عشق داد سوز،
شب کجا یابد قرار و روز، هم
چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس ...
ای دوست من، من آن نیستم که مینمایم.
نمود پیراهنی است که بر تن دارم
پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو
و تو را از من
از فراموشی من در امان می دارد.
آن منی که در من است، ای دوست در خانه خاموشی ساکن است
و تا ابد در همان جا باقی میماند،
ناشناس و دست نیافتنی
من نمی خواهم هر چه را که می گویم باور کنی
و هر چه را انجام می دهم بپذیری
زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو
و کارهای من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند
مرا آنچنان که خود دوست داری، دوست بدار
.