امشب از درد نالیدم کاش می دانستی بیش از آنکه درد جسمم را بیازارد
روحم را در هم می شکند. امشب به اندازه تمام ثانیه های عمرم بر تو
بر خویش و بر تنهائی و چشمان بارانی ام که در انتظار ماندند
گریستم. کاش بودی و دست های تنهایم را می فشردی و من سر بر
سینه مهرت می گذاشتم تا بغض و ناباوری ام را برای همیشه به گور
فراموشی بسپارم...
کوچه خیال
ته این کوچه زه تاریکی شب بم بست است
سر این کوچه رقیبی دارم
که مرا می خواند
تن من راهی نیست
تن من خسته تراز پاییز است
تن من چرخش ایام کبودش کرده
یک صدا می خوانند
همه اعضاء کبود
که تو را راهی نیست
که تو را کاری نیست
می زنم نعره که فرو رفته اید به مرداب خیال
هست امید از این چرخش ایام سیاه
با همه تیرگی این شب سرد
با خودم می گویم
که امید است به صبحی روشن
که مرا باز برد به سر کوچه تنگ
تا ببینم رخ یاری
که به او می بالم