چقدر اتاق کوچکم
با داشتن درهای قفل و پرده های کلفت
نا امن است ...
چقدر هراسانم امشب ٬ در پناهگاه امن همیشگی
دیوارها سردتر از همیشه ٬ مانع از عبور کوچکترین صداها هم نمی شوند...
باد پائیزی از شیشه های دوجداره ی پنجره به صورتم حمله می کند...
من در کنار تمام آن کسانی که «زندگی» می نام مشان ٬ از همیشه غریبه تر ام !!!
و به خدای خودم از همیشه محتاج تر...........
چه باشم
چه نباشیم
قرار بر این است
تو را به حسرت زمزمه کنیم
هر انسانی که بدنیا می آید برای یافتن گمشده ای می آید که رسالت اوست . من هم چیزی را گم کرده بودم که نمی دانستم چیست . بارها و بارها اتفاق می افتاد که احساس می کردم آن را یافته ام ، زمانی در لذت های حقیقی و نا حقیقی ام ، زمانی در نوشتن هایم ، زمانی در آموختن علم ، زمانی در جسارتم برای بد بودن ، زمانی در شعر و زمانی در تو
تمام روز را راه می رفتیم
تشنه ، خسته ، پشیمان از زندگی
به دیواری رسیدیم غیر قابل نفوذ
گفتند آن سوی این سد عظیم آرزوها بر آورده می شوند
او تمام رموز عبور را به من آموخت
و گفت : گاهی شایسته ها مجال نمی یابند
،توانستن و نرسیدن را بیاموز
!!!!!وقت باز گشت است