اگر که عشق نباشد
به سانِ یکه سوارانِ پهنه کابوس
شبی سوارِ مرکبی از نورِ مرگ خواهم شد.
و تا قیامتِ خاک
تمامِ مردهِ شومم را
از هفت خوانِ کینه افلاکیانِ بی فردا
گذار خواهم داد.
اگر که عشق نباشد
به روسیاهیِ این روزهایِ بی ناموس
شبی چراغ مرکبیِ بزمِ ننگ خواهم شد
و تا شکستنِ تاک
شرابِ کهنه روحم را
از هفت خطِ مستیِ این خاکیانِ بی فردا
گذار خواهم داد.
اگر که عشق نباشد
به کور چشمیِ این عاقلانِ بی قاموس
شبی به قبرِ جنون مثلِ سنگ خواهم شد
و تا غمی غمناک
تمامِ پیکرِ فرسوده جنونم را
از هفت پرسشِ فرزانگانِ بی سودا
گذار خواهم داد.
اگر که عشق نباشد
در اوجِ وحشتِ افسانه هایِ دقیانوس
شبی صلیبِ مقبره غارِ تنگ خواهم شد
و تا طلوعِ وحشیِ آن تک غروبِ وحشتناک
تفاله هایِ همه خوابهایِ خوبم را
از هفت خوابِ کهنه این خفتگانِ بی غوغا
گذار خواهم داد.
اگر که عشق نباشد
درون ِکوچهِ اندوهِ پیرِ خسته توس
شبی شرابِ محفلِ پورِ پشنگ خواهم شد
و تا سکوتِ شهوتِ سودابه هایِ بی ادراک
صدایِ سرخِ گلویم را
از هفتِ کوسِ وحشیِ تورانیانِ بی نجوا
گذار خواهم داد.
اگر که عشق نباشد
میمیرم
واژه ها پر معنا
جمله ها بی معنا
این چه احساس غریبی ست
این چگونه عادتیست
واژه ها در جمله ها چگونه ساده می شوند
چرا در بیهودگی ها اینچنین گم می شوند
وقتی از پیچ و خم ناگفتنی ها می گذرند
ساده و با رزش اند
مثل یک گوهر کم یاب
توی مشت گرم خواب
نه کنار در باز پنجره
نه رو طاقچه اتاق
پا به پای نور فانوسهای شب
در مسیر حرف عشق و زندگی
واژه ها با ارزش اند
گرچه ارزشها دگر خالی زمفهوم شده اند
تو این دوران غریب
ولی در عالم احساس بزرگ شاعری
توی لحظه های بارانی
در کنار واژه ها
حفظ ارزشها همیشه ارزش است
بی حضور واژه ها
ارزشی هرگز ندارد لحظه ها
لحظه لحظه غرق واژه زندگی باید نمود این زندگی را
بیا یکدم کنار من
تو که معنای عشقی به من معنا بده باز...
یکی بود یکی نبود
یک مرد بود که تنها بود
یک زن بود که او هم تنها بود
زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود
مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود
خدا غم آنها رو میدید و غمگین بود
خدا گفت:
شما را دوست دارم
پس همدیگر را دوست بدارید
و با هم مهربان باشید
مرد سرش را پایین آورد
مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید
زن به آب رودخانه نگاه میکرد، مرد را دید
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند
خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید
مرد دستهایش را بالای سر زن گفت تا خیس نشود
زن خندید
خدا به مرد گفت:
به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی
و هر دو در آن زندگی کنید
مرد زیر باران خیس شده بود
زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت مرد خندید
خدا به زن گفت:
به دستهای تو همه زیبائیها را می بخشم
تا خانه ای که او می سازد، زیبا کنی
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم کرد، آنها خوشحال بودند
آنها خوشحال بودند
خدا خوشحال بود
یک روز، زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش
غذا می داد. دستهایش را به سوی آسمان
بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند
اما پرنده نیامد،،،پرواز کرد و رفت
و دستهای زن رو به آسمان ماند. مرد او را دید
کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود
فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند
خدا خندید و زمین سبز شد
خدا گفت:
از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد
فرشته ها شاخه ی گلی به دست مرد دادند
مرد گل را به دست زن داد
و زن آن را در خاک کاشت
خاک خوشبو شد
پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد
زن اشکهای کودک را می دید و غمگین بود
فرشته ها به او آموختند که چگونه
طفل را در آغوش بگیرد و از شیره ی جانش به او بنوشاند
مرد زن را دید که می خندد، کودکش را دید که شیر می نوشد
به زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت
خدا شوق مرد را دید و خندید
وقتی خدا خندید
پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست
خدا گفت:
با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی را بیاموزد
راست بگویید تا راستگو باشد
گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت
زمین پر شد از گلهای رنگارنگ ولابلای گلها
پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم میدویدند
خدا همه چیز و همه جا را می دید
می دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر
زنی گرفته است، تا خیس نشود
زنی را دید که در گوشه ای از خاک
با هزاران امید شاخه گلی می کارد
دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند
و پرنده های که.......
خدا خوشحال بود
چون دیگر
غیر از او هیچ کس تنها نبود