وقتی تو را دیدم فهمیدم که عشق و آفتاب سوزان و لطیف تو بر من جور دیگری میتابد.با تو همیشه لحظه های بی غروب عشق را در آغوشت یافته ام.
تو را میپرستم تنها که فقط با تو میفهمم دوست داشتن و آرزوی تو را داشتن را.
من عاشقت هستم.عاشق نمام وجودت ای کسی که تنها با عشق تو میتوانم اوج بگیرم و عشق را فریاد کنم.یعنی تو را فریاد کنم .
روی گونه تابیدی و رفتی / مرا با عشق سنجیدی و رفتی
تمام هستی ام نیلوفری بود / تو هستی مرا چیدی و رفتی
کنار انتظارت تا سحرگاه / شبی همپای پیچکها نشستم
تو از راه آمدی با ناز و آن وقت / تمنای مرا دیدی و رفتی
شبی از عشق تو با پونه گفتم / دل او هم برای قصه ام سوخت
غم انگیز است تو شیدایی ام را / به چشم خویش فهمیدی و رفتی
عجب دریای غمناکی ست این عشق / ببین با سرنوشت من چه ها کرد
تو هم این رنجش خاکستری را / میان یاد پیچیدی و رفتی
تو را به جان گل سوگند دادم / فقط یک شب نیازم را ببینی
ولی در پاسخ این خواهش من / تو مثل غنچه خندیدی و رفتی
تمام بغضهایم مثل یک رنج / شکست و قصه ام در کوچه پیچید
ولی تو از صدای این شکستن / به جای غصه ترسیدی و رفتی
کنار من نشستی تا سپیده / ولی چشمان تو جای دگر بود
و من می دانم آن شب تا سحرگاه / نگارت را پرستیدی و رفتی
جنون در امتداد کوچه عشق / مرا تا آسمان با خودش برد
و تو در آخرین بن بست این راه / مرا دیوانه نامیدی و رفتی
کنار دیدگانت چشمه ای بود / و من در پای چشمه تشنه ماندم
تو بی آنکه بپرسی این عطش چیست / ز آب چشمه نوشیدی و رفتی
شبی گفتی نداری دوست من را / نمی دانی که من آن شب چه کردم
خوشا بر حال آن چشمی که آن را / به زیبایی پسندیدی و رفتی
هوای آسمان دیده ابریست / پر از تنهایی نمناک هجرت
تو تا بیراهه های بی قراری / دل من را کشاندی و رفتی
پریشان کردی و شیدا نمودی / تمام جاده های شعر من را
رها کردی شکستی خرد گشتم / تو پایان مرا دیدی و رفتی
...
پلک هر پنجره را باز کنم
تا همه جای اتاق،روشن شود
بروم و با سحر گاه عکس بگیرم
من دلم می خواهد بروم
اسم بنویسم در مدرسه خوبیها
تا دلم مثل بهار از گل عاطفه لبریز شود
و بچینم همه را و به دل آدمها هدیه کنم
من دلم می خواهد
دشمنی را یکجا جمع کنم
و بریزم در رود که با خود ببرد
بروم بین دل و آینه ها پل بزنم
من دلم می خواهد بروم به شهر مهربانی ها
تا سوغات همیشگی محبت را بیاورم
من دلم می خواهد بروم...
ای فرشته تنهایی !
آیا با من می آیی؟