گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

گلاله خوشگل من سلام

درد دل منو گلاله

برای خواب معصومانه عشق          کمک کن بستری از گل بسازیم

   برای کوچ شب هنگام وحشت       کمک کن با تن هم پل بسازیم

   کمک کن سایه بونی از ترانه          برای خواب ابریشم بسازیم

   کمک کن با کلام عاشقانه             برای زخم شب مرحم بسازیم

   بذار قسمت کنیم تنهایی مونو       میون سفره ی شب تو با من

   بذار بین من و تو دستای ما          پلی باشه واسه از خود گذشتن

                   ***************************

   تو رو می شناسم ای شبگرد عاشق    تو با اسم شب من آشنایی

   از اندوه تو و چشم تو پیداست      که از ایل و تبار عاشقایی

   به دنبال کدوم حرف و کلامی        سکوتت گفتن تمام حرفاست

   تو رو از تپش قلبت شناختم         تو قلبت قلب عاشق های دنیاست

                  ***************************

   کمک کن جاده های مه گرفته      منه مسافرو از تو نگیرن

  کمک کن تا کبوتر های خسته       روی یخ بستگی شاخه نمی رن

  کمک کن از مسافر های عاشق     سراغ مهربونی رو بگیریم

  کمک کن تا برای هم بمونیم       کمک کن تا برای هم بمیریم

                  *************************

  بذار قسمت کنیم تنهایی مونو        میون سفره ی شب تو با من

  بذار بین من و تو دستای ما           پلی باشه واسه از خود گذشتن

نظرات 1 + ارسال نظر
گلاله پنج‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:25 ب.ظ

بار اهی مپسند که لوطیان خوار شوند

که نا لوطیان با دشنه وارد میدان شوند
داستان پروانه و گل
صبح زود مثل همیشه پروانه به سرا غ یارخود گل رفت، گل گفت سلام و مثل همیشه با هم چند ساعته حرف زدند پروانه از اون ورباغ می گفت و گل از زیر خاک
پروانه هر چه میگفت گل از طریق خاک آن را حس میکرد اما گل هرچه از زیر خاک میگفت پروانه نمی تونست به خوبی گل حس کند چند صباحی گذشت روزی رسید که پروانه خواست یار خود گل را ترک کندپس پیش پروانه رفت .گل سلام دادپروانه جواب دادوبعد که من میخواهم از اینجابروم گل گفت به کجا از اینجا بهتر نکنه من یار خوبی نبودم یا به تو بعدی کردم. پروانه گفت می خواهم به جای زیباتر از اینجا بروم و دوستی دیگر یابم گل فهمید که او یار دیگری پیدا کردی ودیگر نمی خواهد با او باشد گل که این حرف را در دل خود گفت گلها ودرختان دیگر از خاک فهمیدند پروانه یار خود را برای همیشه ترک کرد تابه دیار دیگر برود رفت و رفت ورفت اما دوستی برای خود پیدا نکرد پیش یار خود گل برگشت وقتی برگشت دید که گل خشک و بی جان بر روی زمین افتاده پروانه های دیگه به حال و عشقی که داشت گریه میکنند .پروانه آنجا را ترک کرد و از آن به بعد برای همشه از این دیار به آن دیار میرفت و از بخت بعد به دست شکاچیان پروانه زندانی می شد ومثل گل خشک وبی جان می کردند

کاش واژه حقیقت آنقدر با لبها صمیمی بود که برای بیان کردنش نیاز به شهامت نبود
کاش روزی میرسید که زندگی برای من بود و نه من برای زندگی ،
آن روز که من به پناهی احتیاج داشتم هیچ کس نبود که دستان سرد مرا بگیرد. ولی امروز در پس پرده ی تردیدم .
نمیدانم روزگار چگونه میگذرد فقط میدانم در حال گذر است.
من گل شقایقی هستم که عشق را فراموش کرده ام شاید هم بی وفایی روزگار عشق را از من گرفته....!
اما نجوایی از دور مرا به خود میخواند نمیدانم به طرفش بروم یا از آن حذر کنم هر چه هست زیباست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد