گلاله
پنجشنبه 24 خردادماه سال 1386 ساعت 06:20 ب.ظ
گاهی که دلم به اندازهء تمام غروبها می گیرد چشمهایم را فراموش می کنم اما دریغ که گریهء ، دستانم نیز مرا به تو نمی رساند من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست از دل هر کوه کوره راهی می گذرد و هر اقیانوس به ساحلی می رسد و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد از چهل فصل دست کم یکی که بهار است مـــ-ن هنــوز تورا دارم
چه امید بندم در این زندگانی که در ناامیدی سرآمد جوانی سرآمد جوانی و مارا نیامد پیام وفایی ازاین زندگانی بنالم زمحنت همه روزتا شام بگریم زحسرت همه شام تاروز توگویی سپندم براین آتش طور بسوزم ازاین آتش آرزوسوز بود کاندرین جمع ناآشنا پیامی رساند مرا آشنایی ؟ شنیدم سخن ها زمهرو وفا لیک ندیدم نشانی زمهر و وفایی چو کس بازبان دلم آشنا نیست چه بهترکه از شکوه خاموش باشم چو یاری مرانیست همدرد بهتر که ازیاد یاران فراموش باشم ندانم درآن چشم عابد فریبش کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست ؟ ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش چنین دل شکاف و جگر سوز ازچیست ؟ ندانم در آن زلفکان پریشان دل بیقرار که آرام گیرد ؟ ندانم که از بخت بد آخر کار لبان که از آن لبان کام گیرد ؟
احمق نیستم
پر بودم و سیر بودم و سیراب ولذتم تنها اینکه ... آری کارم سخت است و دردم سخت تر و از هرچه شیرینی و شادی و بازی است محروم اما ... این بس که میفهمم ! خوب است .... خوب احمق نیستم .
نه مرد بازگشتم !
اما باز نگشتم به بیراهه هم نرفتم که من نه مرد بازگشتم ! استوار ماندن و به هر بادی به باد نرفتن دین من است . دینی که پیروانش بسیار کم اند . مردم همه زادگان روزند و پاسداران شب !؟ !
به یاد آرزو هایی که می میرند سکوتی می کنم سنگین تر از فریاد......
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
گاهی که دلم
به اندازهء تمام غروبها می گیرد
چشمهایم را فراموش می کنم
اما دریغ که گریهء ، دستانم نیز مرا به تو نمی رساند
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد
از چهل فصل دست کم یکی که بهار است
مـــ-ن هنــوز تورا دارم
چه امید بندم در این زندگانی
که در ناامیدی سرآمد جوانی
سرآمد جوانی و مارا نیامد
پیام وفایی ازاین زندگانی
بنالم زمحنت همه روزتا شام
بگریم زحسرت همه شام تاروز
توگویی سپندم براین آتش طور
بسوزم ازاین آتش آرزوسوز
بود کاندرین جمع ناآشنا
پیامی رساند مرا آشنایی ؟
شنیدم سخن ها زمهرو وفا لیک
ندیدم نشانی زمهر و وفایی
چو کس بازبان دلم آشنا نیست
چه بهترکه از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرانیست همدرد بهتر
که ازیاد یاران فراموش باشم
ندانم درآن چشم عابد فریبش
کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست ؟
ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
چنین دل شکاف و جگر سوز ازچیست ؟
ندانم در آن زلفکان پریشان
دل بیقرار که آرام گیرد ؟
ندانم که از بخت بد آخر کار
لبان که از آن لبان کام گیرد ؟
احمق نیستم
پر بودم و سیر بودم و سیراب
ولذتم تنها اینکه ...
آری کارم سخت است و دردم سخت تر
و از هرچه شیرینی و شادی و بازی است محروم
اما ...
این بس که میفهمم !
خوب است .... خوب
احمق نیستم .
نه مرد بازگشتم !
اما باز نگشتم
به بیراهه هم نرفتم
که من نه مرد بازگشتم !
استوار ماندن و به هر بادی به باد نرفتن
دین من است .
دینی که پیروانش بسیار کم اند .
مردم همه زادگان روزند و پاسداران شب !؟
!
به یاد آرزو هایی که می میرند سکوتی می کنم سنگین تر از فریاد......