یه روز یه پستجی بوده که هر روز با موتور نامه های مردمو می رسونده اون یه همسریداشته که همدیگرو خیلی دوست داشتن تا حدی گه همه به عشق اینا حسودی می کردند یه روزتعطیل اینا با هم می رن بیرون شهر ( ما اسم زنرو می ذاریم انا مرده پیتر ) چون یهشهر حارجی بودند در راه مرده به زنش میگه انا بگو منو دوست داری انا میگه : دوستدارم میگه نه نمیشنوم کلاه کاسکت رو از سرم بردار بذار سرت بلند تر بگو آنا هممیذاره سرش می گه دوست دارم همونحا با موتورشون پرت میشن تو دره پیتر در جامیمیره انا زنده می مونه بعدن می فهمند که پیتر فهمیده بوده که ترمز بریدهبرای همین خواسته جون معشوقشو نجات بده